شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

سلام خوش آمدید
خاطرات داداشم مصطفی

ساعت سه بعد از ظهر زنگ منزل زده شد رفتم درب را باز کردم حاج آقا مقدسی پیش نماز مسجد انقلاب اسلامی بود (حاج آقا مقدسی یکی از حافظان قرآن مجید و داور بین المللی مسابقات قرآنی بود . شخص بسیار معتقد و انقلابی و مورد احترام همه محله ) با خوشحالی پس از احترام و دیده بوسی دعوتش کردم به داخل منزل منزل ما دو طبقه بود طبقه بالا من و خانواده ام و طبقه پایین  حاجیه  خانم مادرم با مجید زندگی می کردند  (ما مادرمان را عزیز صدا می کردیم ) طبقه پایین  همیشه آماده برای پذیرش میهمان بود و بیشتر جلسات مذهبی برگزار میشد ۰

حاج آقا وارد شدند مادرم نبود رفته بود کلاس قرآن  حدود ده دقیقه ای شد تا عزیز آمد . پس از سلام و تعارفات معمول  حاج آقا گفت شنیده ام مجید آقا آمده مرخصی اومدم به دیدنش چند وقتی هست که ندیدمش . عزیز خانم گفت هروقت مرخصی میاد ما هم خیلی کم می بینیمش وقتی میاد بمن میگه تا هروقت دلت بخواد میمونم ولی از فردای همون روز شروع میکند به التماس کردن و شوخی هایی که من راضی بشم که  برود. به من میگه میرم تبریز آموزش دیده بانی میدم خدا میدونه راست میگه یا برای راحتی دل من میگه ۰

حاج آقا گفت چرا دستش رو بند نمی کنید زود تر اقدام کنید ۰ عزیز خانم گفت آخه من نمیدونم مجید کارش چیه هر وقت هم که ازش میپرسم میگه هر کاری باشه انجام میدم  نمیدونم حقوقش چقدره ۰ اگه ازم بپرسن چیکارست چی بگم خودم هم نمیدونم ۰

حاج آقا گفت یکی از دوستان من که در حد اجتهاد است دو تا دختر داره ۰ بمن وکالت داده که هر کس مناسب بود دامادش بشه منم با شناختی که از مجیدآقا دارم میدونم داماد خوبی میشه اگر موافق باشین فردا شب میلاد حضرت فاطمه (س) است به اتفاق بریم هر کدام را که مورد پسند بود چون روز خوش یومی هم هست نشان میگذاریم یک صیغه محرمیت هم میخوانیم بقیه کارها هم باشه برای سال آینده ۰

حجت الاسلام و المسلمین مقدسی

من با این حرفهای حاج آقا مقدسی نمیدونستم چطوری خوشحالیمو بروز بدم با صدای بلند آفرین گفتم و حاج آقارو بوسیدم انگار تمام خبر های خوب دنیارو یکجا بهم دادن یه لحظه با خودم فکر کردم دیدم مجید که هروقت میاد مرخصی یا  مسجد میره یا حوزه (البته نمیدونستم کدوم حوزه میره ) خوب یک چنین پدر خانمی  هم حتما مشیت الهی است که این وصلت صورت بگیرد

در گیرودار صحبت بودیم که قرار فردا را چه ساعتی مشخص کنیم که مجید زنگ زد و وارد شد ۰ مثل همیشه بسیار با ادب با حاج آقا دیده بوسی کرد و پس از سلام و احوالپرسی با عزیز خانم و من نشست من نمیتونستم خودمو کنترل کنم فورا به مجید گفتم که آماده باشه که فردا  میخوایم بریم خواستگاری و خلاصه قضیه رو به مجید گفتم.  ............
 مجید زیر چشمی نگاهی به حاج آقا انداخت و لبخند معنی داری کرد و آهسته گفت حاج آقا بزارین حواسم جمع باشه و سرش رو پایین انداخت  
حاج آقا هم با گفتن اینکه این دستور دین و سنت پیامبر ووووووو  گفت هر کدام از دختر هارا که مورد پسند عزیز خانم واقع شد صیغه محرمیت خوانده میشود و اسم گذاشته میشود بقیه مراحل برای سال جدید انشاالله.
همه منتظر عکس العمل مجید چند لحظه ماندیم.
مجید گفت الان برای من زود است ۰
 انگار که حرف زشتی بما زده هرسه به اون اعتراض کردیم و سعی کردیم اونو قانع کنیم   
مجید خیلی با ادب بود مخصوصا روی حرف عزیز خانم حرفی نمیزد اگر هم میخواست مخالفت کنه با کلمات بسیار حساب شده ابراز میکرد ۰ مجید گفت فردا که قرار است که بروم اجازه بدین بعد از اینکه بر گشتم راجع به این موضوع تصمیم بگیریم ۰                

چند روز بعد:
ساعت حدود یازده صبح بود و در محیط کار مشغول بودم « من  انباردار تعاونی بلبرینگ بلبرینگ بودم » یکی از همکاران صدا کرد و گفت تلفن با شما کار دارد  گوشی روبرداشتم.  سلام.  سلام داداش مصطفی حالت خوبه؟
سلام مجید جون من خوبم تو چطوری؟
منم خوبم عزیز چطوره؟ خانمت دخترهای گلت خوبن؟
همشون خوبن مجید جون تو کجا هستی؟
همین دور و ورا
اومدی تهران؟  
نه بابا نگفتم که اومدم خونه.  « خنده »

هیچ وقت نمیگفت کجاست

کمی خرید داشتیم اومدم شهر گفتم احوالتونو بپرسم.  عزیز حالش خوبه؟
عزیز خوبه سرگرم آماده شدن برای تشرف به خانه خداست.
فعلا هر روز صحبت از رفتن عزیز و داداش محمود به مکه است
داداش مصطفی اینجا خیلی شلوغه همه میخوان تلفن بزنن من خدا حافظی می کنم.
مجید جون یادت باشه حتما تو هفته دیگه تهران باشی ها
چشم انشاالله  خیالت راحت باشه.............

چند روز بعد:

یکشنبه 1364/12/18 بعد از ظهر از سر کار به خانه آمدم
پس از دیدن عزیز و همسرو فرزندانم و کمی استراحت  قرار بود با همسرم جایی برویم.  بچه ها رو پیش عزیز خانم گذاشتیم و رفتیم بیرون. حدود یکی دو ساعت بعد که بر گشتیم متوجه شلوغی سر کوچه شدم.  آن موقع من یک وانت پیکان مدل پایین داشتم.  که همه میشناختن.  تا من رو دیدند هر کدام به طرفی رفتند.  وارد کوچه شدم. داداش محمود هم اونجا بود.  پس از پارک ماشین به طرف اونها رفتم.  مثل این بود که همه چیز رو متوجه شده بودم. داداش محمود هم بطرفم آمد.
اولین حرفی که بهش گفتم.  «تموم  کرده؟»  اونم سرش رو به علامت تصدیق تکان داد و همدیگر رو بغل کردیم گریه کردیم  .
در اون موقع اصلا حال خودم رو نمیدونستم.  نمیدونستم باید خوشحال باشم از اینکه میتونم برادر یک شهید باشم یا ناراحت باشم از اینکه کسی رو از دست دادم که برایم الگوی مردانگی.  معرفت.  شجاعت.  گذشت.  دینداری.  اخلاق نیک و ادب بود و خالص در زبان و عمل بود.
منو داداش محمود باهم گریه میکردیم کم کم بزرگتر های محل و بسیجیان مسجد جهت سر سلامتی و آرام کردن ما آمدند و حدود نیم ساعتی گذشت
یکی از بسیجیان بنام ماشاالله زین العابدین  که خودش هم برادر شهید بود پیشم آمد و توضیح داد که مجید به همسنگرانش گفته بود چنانچه شهید شدم اول به داداش مصطفی اطلاع دهید زیرا او آمادگی بیشتری دارد. هرچه او تصمیم گرفت همان کار را بکنید.  
ماشاالله  توضیح داد که برای مسجد ما سه شهید آورده اند  که اگر شما هم آمادگی داشته باشید فردا صبح هر سه شهید را با هم تشیع کنیم و بمن گفت که بیشتر بچه های مسجد الان جبهه هستند و بهتر است هر سه شهید با هم تشیع شوند. داداش محمود گفت با توجه به ناراحتی قلبی که عزیز خانم داره نمیدانیم صبح چه اتفاقی در راه است.  و باید خودمان را آماده کنیم.
همان شب به همه فامیل و آشنایان خبر دادیم.  دو نفر را درب منزل گذاشتم که کسی عزیز خانم را بیدار نکند.  همه فامیل در منزل خواهرم که فاصله کمی با ما داشت جمع شدند.  اهالی با معرفت محل همه کوچه را شستشو و آماده کردند و برای صبح سر کوچه را آذین بندی کردند.
آخه مجید میخواست از جبهه بیاد.  مجیدی که همیشه با اومدنش شور و نشاط میاورد.  فکر نمیکنم اون شب در محل ما کسی خوابید همه با اشتیاق منتظر آمدن مجید بودند.
پس از اذان صبح عزیز خانم مشغول نماز و پس از آن تعقیبات نماز بود.  من رفتم پیش نشستم.

پس از نماز صبح عزیز خانم مشغول خواندن تعقیبات نماز بود که رفتم کنارش نشستم.
عزیز خانم بمن گفت   
چی شده؟  چیزی میخوای بگی؟  
گفتم آره عزیز جون مجید دیشب اومده.
یکباره عزیز از جا بلند شد و اتاق را نگاه کرد.  
پس کو؟  کجاست؟  
گفتم حالش خوب نبود نیومد خونه.
با ناراحتی گفت چی شده زودتر بگو؟
گفتم مجید یکی از پاهاشو در راه خدا داده.
این دفعه با عصبانیت گفت راست بگو شهید شده؟  
گفتم بله.
 همان موقع  خواهرم وخاله ها و خویشاوندان و همچنین خانم های محل که از قبل آماده بودند آمدند. و.................
خیلی برای ما عجیب بود،
مدت زمان بیتابی و مرثیه خانی عزیز خیلی کم بود. اصلا انتظار این همه تحمل را از ایشان نداشتیم.
وقتی دید همه فامیل و افراد محل اطلاع دارند گفت خوب آماده بشیم برای مراسماتش.        « خیلی مدیریت داشت » سوال کرد که الان مجید کجاست؟
برای هر کسی مسولیتی مشخص کرد.او میدانست هر کاری رو به چه شخصی بسپارد. برایش توضیح دادم که قرار است اگر شما اجازه بدین مجید ودو شهید دیگر از مسجد تشیع شوند.
ایشان گفتند پس از تشیع در مسجد شهید را به خانه بیاورید و مراسمی در خانه برگزار کنید.
در مسجد  یکی از چهار نفری که از همرزمان شهید بود که پیکر او را به تهران آورده بودند توضیحاتی راجع به زمان و چگونگی شهادت مجید داد. ضمنا اعلام کرد که از طرف فرمانده تیپ ۶۱ محرم قرار بود بعنوان تشویقی مجید را به زیارت خانه خدا بفرستند  که فرمانده تیپ گفته خودم حواله این تشویقی را به مادر شهید تحویل میدهم  « یاد آور میشوم که پس از شهادت فرمانده تیپ، از حواله هم خبری نشد »
خوب با توجه به سرمای آن روز ها مراسم با شکوهی برگذار شد.  قبل از خاکسپاری آقای محسن ربیعی به داخل قبر رفتند و دعا خواندند. و پس از آن هم مراسم سینه زنی برگزار شد.
من به عزیز خانم گفتم هوا خیلی سرد است کمی زودتر مراسم را تمام کنیم.  نگاهی کرد گفت مراسم باید در شان شهید باشد از هیچ چیزی دریغ نکنید.
همان شب هم جوانان در منزل ما یک سینه زنی مشدی برگزار کردند و با مداحی حاج امیر لواسانی  سنگ تمام گذاشتن



پس از شهادت مجید خوب تا هفتمش هر شب در منزل ما برنامه بود و دوستانش برای یادبود مجید جلسه بر پا میکردند 
     فکر کنم سوم مجید بود که در مسجد انقلاب اسلامی یاد بودی بر قرار شد خوب تعدادی از همرزمانش هم از جبهه آمده بودند و اتفاقا بیشترشان شب را هم در منزل خواهرم گذراندند   پس از جلسه جمعیتی از افراد محل خانواده شهید رو تا منزل مشایعت کردند. اتفاقا بعضی ها هم یا از روی دوستی و یا نادانی طعنه هایی میزدند که چرا گذاشتین مجید به جبهه برود. و حالا که شهید شده چرا گاهی بیتابی میکنید.
این سخنان به گوش مادرم هم رسید  وقتی به خانه رسیدیم مادرم روی پله منزل که کمی بلندتر بود رفت و پس از حمد و ثنای خداوند و تجلیل و تشکر از حضور مشایعت کنندگان گفت من میدانم مجید من به اندازه مو های سرش کفار را نابود کرد کسی نمیتوانست مجید را رو در رو بزند ما به شهادت اون افتخار میکنیم اگر هم که ناراحت هستیم از فراغش است نه از شهادت او     جمعیت یکصدا تکبیر گفتند و هر کدام قدر دانی از سخنان مادرم کردند. 
   پس ازآن به منزل آمدیم و طبق روال آن شب هم مراسمی در منزل بود  خوب همانطور که عرض کردم از جبهه هم تعدادی از همرزمان آمده بودند و در آخر سینه زنی.
یکی از دوستان جبهه ای که ظاهرا برتری نسبت به دیگران داشت بلند شد و موقعیت مجید رو در جبهه توضیح داد و کمی از خاطرات در پایان هم گفت مجید همیشه از شخصی بنام عزیز حرف میزد که معلوم بود با تمام وجود به او علاقه دارد. ما از مادر مجید درخواست داریم همانطور که عزیز مجید بود عزیز ما هم باشد       پس از آن مادرم ضمن تشکر از حضور آنها گفت من حرفی ندارم که عزیز شما باشم ولی یک شرط دارد  و شرط آن این است که شما هم مجید من باشید.    مجید از دوران کودکی نسبت به بزرگتر ها خیلی احترام می گذاشت.  مجید عاشق پدر و مادرش بود  مجید پشتیبان ضعیف بود  اگر ظلمی به کسی میشد صبر نمیکرد ازش درخواست کنند خودش به یاری مظلوم میرفت مجید خیلی شیر دل بود ترس برای او معنی نداشت  مجید عبد واقعی خدا بود در عبادت خیلی از خانواده خود بالاتر بود  و ...



اواسط تابستان بود. مجید هم به مرخصی آمده بود یک روز در حیاط خانه بود که پس از صدای مهیب آوار یک نفر فریاد میزد و تقاضای کمک میکرد مجید متوجه شد صدا از منزل بغلی ما است خود را از دیوار حیاط بالا کشید و داخل حیاط را نگاه کرد. 
بله چاه فاضلاب ریزش کرده بود و یک خانم جوان که تازه عروس هم بود افتاده بود در چاه و با دستهایش  دیواره چاه را گرفته بود و فریاد میزد.  کمک کمک کمک
مجید بدون تلف کردن وقت  از روی دیوار خود را به حیاط بغل رسان و دراز کش دستهای آن خانم را گرفت و بعد هم مادر شوهر تازه عروس سرو صدارا شنیده بود از طبقه دوم خودش رو رسوند و کمک کردن تا اون خانم رو از چاه نجاتش  دادند.


  پس از شهادت مجید یکی از خانم ها هم محلی تعریف میکرد از خرید می آمدم چند کیسه همراهم بود منم که سنم بالا بود کنار پیاده رو ایستادم تا کمی استراحت کنم یکباره یکنفر آمد همه کیسه ها را برداشت و با سرعت فرار کرد با نگرانی داد زدم آی دزد آی دزد کجا میبری اونا رو ، مال منه ، طرف وایساد و رویش را برگردوند و با خنده  از دور داد زد و گفت حاج خانم منم ، بله مجید بود همه بار را تا منزلم برد و خدا حافظی کرد


یه دوستی داشتم بنام آقای اکبرعامری. ساعت ساز بود اون زمانها گاهی ساعت به قیمت تعاونی هم داشت یک ساعت برای مجید داد که صفحه خیلی قشنگی داشت مجید هم ساعت رو خیلی دوست داشت یه دفعه که مرخصی اومده بود در جمع خانواده ضمن صحبت متوجه شدم ساعتش دستش نیست و بجای اون ساعتی با صفحه بزرگ و بسیار خش دار به دست داره ازش سوال کردم مجید ساعتت کو  اشاره کرد حرف نزن بعدا بهت میگم.
در فرصت مناسب برام گفت بایکی از دوستانم حرف میزدم دیدم هی به ساعت نگاه میکنه  گفتم چی شده گفت ساعتت خیلی قشنگه منم ساعت رو با اصرار زیاد به اون دادم  اونم در عوض ساعت خودش رو بمن داد.
این قضیه گذشت تا مرحله بعد که مجید دوباره مرخصی اومده بود. دیدم ساعت قبلی به رو بدست داره. با تعجب گفتم. مجید چطور شد پس گرفتی خندید.
گفت  از مرخصی که بر گشتم منطقه دوستم که آقا روح الله نام داشت تا منو دید گفت مجید بیا این ساعتتو بگیر مال خودمو پس بده  گفتم چرا گفت دوست ندارم. زود باش
خندیدم گفتم آقا روح الله تو که گفتی ساعتت خیلی قشنگه چی شده که دوست نداری.  خلاصه با اصرار زیاد بمن گفت راستش این ساعت رو که میبندم غرور بهم دست میده مخصوصا تو نماز حواسم پرت میشه بهتره این مال خودت باشه.
اینطوری شد که ساعت برگشت پیش مجید پس از شهادتش هم پیش عزیز خانم بود و فعلا هم ازش خبری ندارم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی