شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

سلام خوش آمدید
خاطرات عبدالله روح اللهی

خدا روح همه شهدا بخصوص آقا مجید قمصری را شاد کند.
آقا مجید از جنبه های مختلف بانشاط و شوخ بود و با کاراش به بچه ها روحیه میداد، یکی از ویژه ترین ابزار شوخیهاش شکمو بودنش بود. 


از راست عبدالله روح اللهی


یه روز صبح تو پادگان ابوذر 1362-1363 هفت هشتا از بچه های دیدبان می خواستیم صبحونه بخوریم، ۶تا تخم مرغ بود و پنیر و کره مربا، بچه ها گفتن چون تخم مرغ کمه و به همه نمی رسه پنیر و کره مربا می خوریم.

جاتون خالی صبحونه رو که خوردیم بعدش آقا مجید به اتفاق آقای حاجی آبادی جانشین یگان از راه رسیدند و پرسیدند صبحونه چی دارین گفتیم ۶تا تخم مرغ و کره مربا ،گفتند تخم مرغا رو نیمرو کنیم.


ایستاده ازچپ نفر دوم حاجی آبادی


وقتی نیمرو آماده شد وسفره رو انداختند بیچاره حاجی آباد لقمه اول که برداشت تلفن زنگ زد و باهاش کارداشتن (فکر کنم دیگه ته خطو رفتید) بله درست حدث زدید آقا مجید از فرصت استفاده کرد و یه تکه نون برداشت و کل نیمرو ها رو پیچید درهم و تا حاجی اومد تلفن جواب بده آقا مجید لقمه اش را بلعید.

بنده خدا حاج آبادی تلفو نو گذاشت برگشت رو به سفره که دیگه خبری از نیمرو نبود. میخواس از حلقومش بکشه بیرون که زورش نرسید مجبور شد با نون پنیر اورش کنه.

شادی روح آقا مجید و سلامتی آقا دکتر حاجی آبادی صلوات.



موضوع:ضرب المثل

یه مطلبی بین بچه ها  مطرح بود در باره مقدار غذای سه وعده روزانه. که ظاهرا درستش این بود که:
صبحانه ات را خودت بخور.
ناهارت را با دوستت بخور.
شامت رو بده به دشمنت.

کنایه از اینکه شام ضرر داره، حالا مطلب فوق در بیانات گهر بار آقا مجید:

صبحونه ات را خودت بخور
ناهار یه دوستتم بخور
شام دشمناتم بخور
بازم شادی روحش صلوات.



موضوع: شورت
ظاهرا" سال ۶۳ بود که توفیق داشتم مدتی با آقا مجید قمصری در گروه توپخانه ۴۰ رسالت باهم باشیم.
یکروز تو پادگان عقبه گروه درشهر باختران به اتفاق حاج آقا احمدی جانشین یگان چند نفری دورهم جمع بودیم و ازهر دری گفتگو  میکردیم که یدفعه اقا مجید خطاب به حاج آقا احمدی گفت این چه یگانی یه شما دارید، حاج آقا پرسید چی شده؟
آقامجبد گفت رفتم تدارکات شورت بگیرم اندازم نداشتند(ماشالا هیکلی بود).
حاج آقا گفت اتفاقا" من ی شورت دارم خیلی برام بزرگه و استفاده نکردم و باب کارته، پاشد رفت از تو ساکش شورت و آورد.
آقا مجید تاشو باز کرد یه برانداز اولیه کرد و گفت باید امتحانش کنم بلندشد پشت به جمع یه پتو انداخت رو شانه اش  و شلوارشو درآورد و شورت نو رو پوشید بعد چرخید رو به جمع پتو را کنار انداخت و۳_۴دفه محکم جلو جمع نشست و پاشد ماهم به کارش می خندیدیم😀 وقتی شورت مقاومت شو نشان داد ومطمئن شد که بدردش میخورد از حاج آقا تشکر کرد.
روحش شاد.


پادگان ابوذر

موضوع: مهردیدبانی
 عقبه گردان قدس توپخانه داخل پادگان ابوذر درنزدیکی قصر شیرین بود.طبقه پنجم یکی از ساختمانهای ۵طبقه محل استراحت دیدبانهای گردان  بود، هیچ کس غیر از خود دیدبانها جرات نمیکردن به آنجا بروند چونکه همه می دانستن اگه بروند مهر دیدبانی دریافت خواهند کرد. ازطرفی هم دیدبانها به خاطر اخلاص وکار حساسشان دوست داشتنی بودند و همه بدشان نمی آمد که سری به آنها بزند ولی عمدتا مهر دیدبانی منصرفشان می کرد.
واما قضیه مهر دیدبانی و مسبب آن.
هرتازه واردی به جمع دیدبانها باید این مهر را دریافت می کرد وتقریبا اجباری بود واستثناهم نداشت.
مجری جناب مجید قمصری پس از ورود سوژه در یک چشم بهم زدن با طرف گلاویز می شد و او را فیتیله پیچ به شکم می خواباند و چشمتان روز بد نبیند گاز محکمی به باسنش می گرفت و بیچاره بنده خدا تامدتی لنگان لنگان می رفت تا اثر مهر بر طرف شود.
یک روز داشتم ازپله ها بالا می رفتم ظاهراً یکی از بچه های دبیر خانه داشت می شلید و به سختی ازپله ها پایین می آمد، پرسیدم چی شده چرا میشلی؟ گفت رفتم برای دیدبانها نامه ببرم که مهرم زدند. 
روحش شاد


موضوع: ساعت مچی

یه مدتی گروه ۶۱محرم در منطقه قلاجه حدفاصل اسلام آبادغرب وگیلان غرب داخل یک شیار بزرگ مستقر بود، هر قسمت برا خودش سنگر و چادرگروهی داشتد. در مرکز اردوگاه یه سنگر بزرگی بود اصطلاحا" نماز خونه واجتماعات و ناهارخوری.
یه روز نماز جماعت ظهر  و عصر که تموم شد سفره ناهار پهن شد سنگر باریک و دراز بود  عرض ۴متر، طول۳۰متر .
حدود ۸۰نفری سر سفره نشسته بودیم آقا مجید یه ساعت مچی نو به دستش بود خیلی دلش میخواس نمایش بده،حاج مصطفی فرمانده ۶۱هم دقیقاً  در نقطه مقابل و آن طرف سفره نشسته بود. یه دفعه تو اون جمعیت آقا مجید بلند صدا زد:
حاج مصطفی ساعت پرسیدی؟
سنگر ساکت شد همه صورتها به  این طرف و بعد آقامجید دستشو دراز کرد رو به سفره یه ۲ میلمتر از انگشت سبابه اش رانشان داد و گفت اینقده مونده تا یک.


موضوع: دعای سفره

تو منطقه میمک ماموریت داشتیم سال ۶۳ بود، یه روز داشتیم با حاج مصطفی فرماندهمان از منطقه عملیات به قرارگاه برمیگشتیم  دقیقا روبروی محل استراحت دیدبانها بودیم که اذان ظهر شد حاجی گفت بریم اینجا نمازمان را بخوانیم، رفتیم داخل چندتا از دیدبانها از جمله آقا مجید هم بودند .نمازجماعت تشکیل شد نمازو که خوندیم بچه ها گفتند حاجی ناهارم بمونید و حاجی قبول کرد  جاتون خالی سفره پهن شد غذا که خوردیم یکی از بچه ها خطا ب به آقا مجید گفت دعای سفره رو بخوان، آقامجیدم دوزانو نشست و  بقیه هم همین حالتو گرفتن از همه باتوجه تر و مخلصتر حاج مصطفی، دعا شروع شد:
خدایا به ما رزق وبرکت فراوان عنایت کن.
آمین جمع.
الهم رزقنا رزقا واسعا
الهم رزقنا چلوکباب و نوشابه
الهم رزقنا غذای چربنا
الهم رزقنا جوجه کبابنا
وهمین طور ازاین دس دعاها چندتای دیگه ادامه داد همه توجهشان به حاجی بود که عکس العملش را ببینند، حاجی هم اول که دعاها جدی بود توجه خاصی پیدا کرده بود ولی وقتی دید دعاها شکمی شده خنده اش گرفته بود وبدین ترتیب دیدبانها در کنار فرمانده شان خاطره شیرینی را ثبت کردن.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی