شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

سلام خوش آمدید
خاطرات رضا ملاعبدالله قمصری
پسر عموی شهید مجید قمصری

 موتور دیدبانی که از مجید گرفتم - پادگان ابوذر-سرپل ذهاب1363

از اداره مخابرات اعزام شده بودیم برای برقراری ارتباط رزمندگان با خانواده هاشون.

اون موقع از تلفن همراه خبری نبود که هیچ ، اگر خونه ای تلفن داشت خیلی اعیون بود.


جیپ دیدبانی مجید،راننده امیرفخر


بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب رضا ملاعبدالله قمصری  پسر عموی شهید والامقام مجید ملاعبدالله قمصری بنا به درخواست پسرعمویم مصطفی قمصری کمی از خاطرات خودم را با مجیدجان در جبهه بیان میکنم امید است که با گفتار این خاطرات سهم کوچکی جهت زنده نگهداشتن نام این شهید عزیز داشته باشم
 تلفن صلواتی:
راستش تاریخ دقیقش رو یادم نیست ولی بین سالهای ۶۱ الی ۶۲ بود که از طرف شرکت مخابرات با تعدادی از همکارن اعزام شدیم به منطقه گیلان غرب پادگان ابوذر جهت ارتباط صلواتی رزمندگان با خانواده ها یشان .

یک روز که قبض مینوشتم برای رزمندگان دیدم نام مجید قمصری هم در لیست انتظار است تا اون موقع اصلا نمیدونستم که مجید جبهه است  شک کردم. آیا این مجید همون مجیده؟
بهر صورت ارتباط دادم و چون ما میتوانستیم روی خط برویم و اگر ضروری بود تذکر بدهیم چند لحظه بعد روی خط مجید رفتم. 

گفتم برادر یه کم خلاصه کن  گفت برادر دارم با خانواده صحبت میکنم گفتم نه آقای ملاعبدالله  شما زیاد صحبت کردین گفت شما ملاعبدالله را از کجا میدونین گفتم خوب ما میدونیم دیگه خلاصه کمی سر به سرش گذاشتم و بهش گفتم حرفهات که تموم شد بیا تو اتاق من ببینمت که میشناسمت یا نه.
چند لحظه بعد اومد تو اتاقم و همدیگه رو بغل کردیم و جفتمون تقریبا به حالت گریه افتادیم من اصلا انتظار نداشتم که اینجا همدیگه رو ببینیم ازم پرسید رضا جان اینجا چیکار میکنی براش توضیح دادم که از طرف اداره ماموریت اومدم برای یکی دو ماه  گفت منم چند روزی این پادگان هستم بعد از اینجا قراره برم خیلی خوشحال شدیم و اونشب نذاشتم بره و چون مقر ما تو پادگان بود و همه پیش ما سر میزدند بچه های بسیج و سپاه و انتظامی از اینرو بهمون احترام میگذاشتن .

آبگوشت:

اون شب بهمون خیلی خوش گذشت و فرداش هم برای ناهار نگهش داشتم و همون ناهار معروف رو خوردیم.

بله ما حدودا ده نفر بودیم اون روز هم آشپز ما یه آبگوشت مشدی بار گذاشته بود سر سفره من و مجید مقسم بودیم.

آب آبگوشت رو دادیم همه خوردن تا میخواستیم گوشت رو بکوبیم مجید یواشکی گفت رضا تو این گوشت یه مارمولک افتاده گفتم راست میگی؟  اگه اینو ببینن سرویسمون میکنن هر کاری میتونی بکن اونم یواشکی درش آورد و گذاشت کنار  یکی از رفقا که امیر فخر اسمش بود بلند گفت رضا اون چی بود گفتم هیچی بابا یه تیکه دنبه بود گذاشتیم برا خودمون ولی اون هی گیر میداد .

خلاصه گوشت رو کوبیدیم و همه خوردیم امیر فکر میکرد ما یه تیکه گوشت برداشتیم برا همین گفت من میخوام اون دنبه رو ببینم. گفتیم بابا اینه یه مارمولک بود  حالا هم که  همه گوشت رو خوردیم . هیچی دیگه همشون با لنگه دمپایی افتادن به جونمون.
اون روز خیلی به ما خوش گذشت مجید هم گفت بعدا میام میبرمت منطقه رو ببینی.

بازدید منطقه:

عرض شود که من که نمیدونستم مجید سرپرست و فرمانده هست فکر میکردم اونم یه بسیجی ساده است آخه با کسانیکه رفت و آمد داشت و حرف میزد اونها هم مثل خودش بسیجی و خیلی ساده بودن کسی متوجه نمیشد اونجا کی رئیس  و کی مرئوسه کی زیردست و کی بالا دست است همه با هم حال میکردند .
یه روز اومد گفت پسر عمو منطقه رفتی؟  گفتم پسر عمو من تازه اومدم اینجا و جائی  رو هم بلدنیستم  گفت امروز اومدم اینجا  تا دو سه روز ببرمت منطقه  خلاصه رفت از مدیر مون اجازمو گرفت و رفتیم سوار یه جیپ شدیم چهار نفر بودیم مجید و دوتا از دوستانش و من.

یه چند جایی مقر طوری مثل پادگان رفتیم تو راه هم خیلی بما خوش میگذشت مثلا یه جا آبتنی کردیم خیلی بازی کردیم و منو برد یه جا تیر اندازی یادم داد  خلاصه خیلی خوش گذشت چند ساعتی با هم بودیم تا رفتیم مقر خودشون فکر کنم خانقین بود رسیدیم اونجا چایی صحرایی گذاشتن و خوردیم بعد  صدای شلیک توپ میومد وقتی زوزه میکشید اونا میخوابیدن رو زمین من گفتم بلند شین بابا آخه شما رزمنده این؟  بعد یهو صدای عجیب انفجار اومد من شیرجه رفتم رو زمین  فهمیدم که اونا بلدن و من بلد نیستم  خلاصه اون شب اونها حسابی سر به سر من گذاشتن  بعد هم همشون تخت خوابیدن من بیچاره هم تا صبح یکی یکی میشمردم.  یک  دو  سه و... تا صبح نزدیک شصت تا توپ اطراف ما خورد

شهید رضا سنگتراشان:

خدمتتون عرض کنم فرداش یه چند تای دیگه مقر و پادگان و اینها بود می خواستیم بریم البته خود مجیداینا اونجاها کار داشتن میخواستن برن منم باهاشون می رفتم چند جای مختلف رفتیم خوب بعضی از جاها دوستانی بودند که باهاشون خوش و بش میکردن بازی میکردن هر جا هم که میرفتیم به مجید خیلی احترام میگذاشتن بعد از اینکه چند جا رفتیم غروب شده بود حقیقتش هم بنزینمون تموم شده بود و هم راه را گم کرده بودیم از چند تا کوه و کمر که رد شدیم یه جائی  رسیدیم مثل مقر بود مجید گفت بریم جلو ببینیم راهمون میدن یانه تا رفتیم جلو تیر اندازی کردن و اسم شب رو میخواستن اینها هم چند تا اسم شب گفتن ولی قبول نشد خلاصه بعد از چند تیر هوایی یکی از فرماندهان اومد پیش ما و بعد از صحبت کردن متوجه شدکه ما خودی هستیم و ما رفتیم تو مقر اونجا بود که آقا رضا سنگتراشان رو دیدیم  و بعد فهمیدیم که ایشون هم یکی از فرماندهان اونجا هست مارو که دید خیلی خوشحال شد اونجا برای خودش بزغاله و گوسفند و مرغ و خروس پرورش میداد  
اون شب هم یه شام حسابی درست کرد و با هم بودیم.
خدا رحمتش کنه رضا جان هم که شهید شد.


دیگه چند روزی با مجید بودیم و خیلی جاها رو بمن نشون داد  این چند روز بمن خیلی خوش گذشت دیگه منو آورد پیش مدیرمون و بهش گفت این آقا رضا صحیح وسالم تحویل شما از منهم خداحافظی کرد گفت دارم میرم جنوب  تقریبا یک هفته بعد از اتمام ماموریتم در پادگان ابوذر و برگشتنم به تهران بود که شنیدم صدام پادگان رو بمبارون کرده و خیلی ها شهید شدند بعد از مدتی هم خبر شهید شدن مجید جون رو شنیدم و دیدار آخر ما در بهشت زهرا بود

تیراندازی:

جونم واست بگه یه خاطره جالب از امیر فخر دوستم با مجید داشتم که گفتنش خالی از لطف نیست
یه دفعه مجید اومده بود  پیش ما امیر فخر که تقریبا فرصت طلب هم بود به مجید گیر داد که بریم منطقه رو ببینیم البته مجید هم زیاد راغب نبود با رفتار امیر چون میترسید امیر کار دست خودش بده مثلا امیر هی درخواست اسلحه میکرد دلش میخواست اسلحه داشته باشه و از اون اول هم به مجید میگفت مجید جون یه اسلحه برامون جور کن  مجید میگفت بابا جان شما که نظامی نیستین  کارمند مخابرا ت هستین شما باید در حد تلفن و اینها      بازم ان شاءالله  میبرمتون میدون تیر تا تیراندازی یاد بگیرین  اتفاقا همین کار رو هم کرد و برد و بهمون یاد داد. ولی یه روز که شیفت من بود بعد از ظهر امیر گیر داد که بریم منطقه. مجید هم بنده خدا تو رودرباسی گفت باشه  یه آخوند جوان با ما بود. اون آخوند و امیر و دوتا از بچه ها و مجید شب که میخوان برن بیرون نگهبان بهشون ایست میده  بچه ها اسم رمز رو میگن  نگهبان قبول نمیکنه  زیاد وارد نبود  خلاصه ایست میده بچه ها هم وای نمیسن میان از در برن بیرون نگهبان تیر اندازی میکنه و تیر به باسن آخونده میخوره مجید هم میره با نگهبان درگیر میشه  خلاصه فرمانده پادگان میاد میبینه که مجیده قمصری هست اونم نگهبان رو توبیخ میکنه   آخوند رو هم میبرن درمانگاه  البته زخمش زیاد نبود.   ولی امیر که یه آدم ترسویی هم بود دوید اومد تو پادگان و گفت بچه ها میدونین.چی شده ما رفتیم ایست دادن ما واینستادیم تیر اندازی کردن اونجای آخونده سوراخ شد  من رفتم پیششون گفتم چرا رفتین خوب میزاشتین صبح با آرامش بیشتری میرفتیم خلاصه مجید بعدا بمن گفت رضا جان صبر کن من میام تنها خودت رو میبرم دیگه اینها دنبالمون نیان مسؤلیتش رو نمیتونم بعهده بگیرم   
اینم خاطره ای بود که با امیر داشتیم. هر وقت هم که مجید میومد خیلی باهاش حال میکرد و با هم شوخی میکردن  میدونی مصطفی جان ما قمصری ها هرجا برسیم بمب خنده ایم صبر نمی کنیم که کسی بهمون خط بده خودمون خط نگهداریم همه جا.


نفر دوم از راست رضا قمصری


نفر اول از چپ رضا قمصری




نفر اول از چپ رضا قمصری


نفر اول از چپ رضا قمصری


نفر دوم از راست رضا قمصری


پادگان ابوذر در ضلع شرقی دشت سر پل ذهاب قرار دارد. می گویند: پادگان ابوذر در حدود سال های 44 تا 47 ساخته شده و در اختیار تیپ 3 شاهین از لشگر 81 زرهی کرمانشاه قرار گرفت. این پادگان به پادگان شاهین و سرپل ذهاب نیز شهرت دارد. ساختمان های 5 طبقه پادگان به صورت دوقلو ساخته شده است. درست به مانند پادگان دوکوهه در جنوب.

در روزهای آغازین جنگ، این پادگان شاهد صحنه های زیبایی از رشادت و پایمردی بود. پادگان ابوذر بر خلاف پادگان دو کوهه در جنوب، بر بدن خود تیر و ترکش های بسیاری را به یادگار دارد و خود از نزدیک شاهد رزم بی امان بزرگ مردان عاشق بوده است. در روزهای آغازین جنگ، نیروهای ارتش بعث همزمان با حرکت به سوی قصرشیرین و محاصره آن، از بخشی از حوزه سرزمینی این شهرستان گذشته بودند. به استناد بند یکم اطلاعیه شمارة 54 ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران، در منطقه باویسی ارتش عراق با نیروهای زرهی چند بار به داخل خاک ایران نفوذ کرده و قصد قطع ارتباط سرپل ذهاب و قصر شیرین را داشته است که تا سوم مهرماه (1359) موفق به این کار نشده است.

پس از درهم شکستن خطوط اول نبرد و گذر از باویسی و گردنو که از مدت ها قبل و همزمان با آغاز تحرکات و تجاوزات مرزی در مرز شهرستان قصرشیرین، این منطقه نیز همواره دستخوش ناامنی و دست اندازی دشمن گردیده بود، تانک های دشمن دشت ذهاب را در نوردیده و راه سر پل را در پیش گرفتند، اما در مسیر با مقاومت های سرسختانه نیروهای بومی منطقه مواجه شدندکه یکی از کانون های مقاومت در روستای زرین جوب و سه راهی آن شکل گرفت. از چند روز قبل، کسانی که قدرت برداشتن سلاح داشته اند به سپاه پاسداران مراجعه و خواهان مسلح شدن بودند که پاسداران انقلا ب با آغوش باز آنها را پذیرفته و در حد وسع و توان مسلح می نمایند. هسته های مقاومت مردمی در سر پل ذهاب آماده دفاعی جانانه شده بودند.

ارتش دشمن فاصله خود را با شهر کمتر می کند و این موضوع نشان می دهد که مقاومت ها در روستاها و دشت هموار اطراف سرپل ذهاب در هم شکسته شده و تدبیر آن است که بیشترین توان برای دفاع از جلوگیری از سقوط شهر به کار گرفته شود. ارتش بعث عراق سودای اشغال سرپل ذهاب را در سرداشت. غافل از آن که در دشتی نسبتاً باز قرارگرفته و موقعیت جغرافیایی منطقه به او اجازه محاصره این شهر را نمی دهد و از همه مهمتر مدافعان این شهر از آمادگی خوب تری برخوردار بوده و جنگنده های نیروی هوایی و تیزپروازان هوانیروز نیز برای پشتیبانی مدافعان شهر از فضا و قدرت مانور بهتری برخوردار بودند.

نیروهای پیاده تحت حمایت وسیع و همه جانبه یگان های زرهی ارتش عراق، روستاهای دشت ذهاب را پشت سرنهاده و راه سرپل را در پیش گرفتند و سربازان اشغالگر برای نیل به مقصود به دو شاخه تقسیم شدند: یک دسته راه سرابگرم را در پیش گرفتند و گروه دیگر در محور شهرک قره بلاغ درگیر شدند. در شهرک قره بلاغ و پل داداش خان نبردی سخت در جریان است. دشمن فشار نظامی خود را در محور شهرک قره بلاغ به سرپل افزایش داده تا شهر را تصرف نماید. در صورت تحقق این موضوع، طبیعتاً روحیه مدافعان سایر محورها وحتی جبهه گیلان غرب تضعیف خواهد شد. اشغالگران به شهر وارد می شوند؛ منتهی فقط در خیابان اصلی توان و قدرت حرکت دارند. زیرا کوچه ها و خیابان های دیگر شهر در دست مدافعان است. مقر سپاه پاسداران هدف شلیک گلوله مستقیم تانک قرار می گیرد. رزمندگان شجاع از چند طرف تانک ها و نیروهای دشمن را مورد حمله قرار داده و فرماندهان بعثی که خود را در محاصره می بینند، خیلی زود مجبور به صدور فرمان عقب نشینی می گردند. چنین شد که متجاوزان ساعاتی بیش توان حضور در سر پل ذهاب را نیافتند و دیری نپایید که مدافعان شهر با فداکاری و از خودگذشتگی، ارتش تا دندان مسلح بعث را به عقب نشینی تا پارک فلاحت در حاشیه شهر وادار نمودند.

در همان زمانی که در این محور جنگ به شدت ادامه داشت، در محور دیگر، یعنی سرابگرم، پل داداش خان نیز درگیری سختی در جریان است و مدافعان در تلاش اند تا ضمن جلوگیری از پیشروی متجاوزان به طرف شهر و همچنین دستیابی به ارتفاعات مهم و استراتژیک دانه خشک، آنان را مجبور به عقب نشینی کنند و چنین نیز کردند و تانک ها و نفربرها و نیروهای پیاده در منطقه ریخک و آب باریک موضع گرفتند. در این پیکارها عقابان تیرپروازی چون شهید شیرودی و همچنین علاوه بر مدافعان مردمی و بچه های سپاه، رزمندگان تیپ 3 زرهی ابوذر رشادت و از خودگذشتگی را به اوج رسانیده و نقشی بی بدیل ایفا کردند. در صورتی که ارتفاعات دانه خشک توسط ارتش عراق تصرف می شد، موقعیت پادگان ابوذرکه مقر تیپ 3 زرهی لشکر 81 کرمانشاه است در دید و تیر مستقیم متجاوزان و در نهایت در خطر حتمی سقوط قرار می گرفت. بنابراین با درایت فرماندهان جنگ و رشادت مدافعان، صحنه پیکار به خارج از شهر منتقل گردید. نیروهای آرپی جی زن و تیز پروازان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران، تانک های ارتش بعث را مورد هدف قرار داده و آنها را یکی پس از دیگری منهدم و به آتش کشیدند.

فرماندهان بعث که نیروهای تحت امرشان را با خیال راحت به منطقه گسیل داشته بودند و چنین وضعیتی را پیش بینی نمی کردند، در کمال ناباوری شاهد انهدام ادوات زرهی و کشته شدن نیروهای پیاده خود بودند. نبرد سخت تن با تانک به اوج خود رسیده بود. سربازان تا دندان مسلح ارتش بعث توان مقابله با اراده و مقاومت مدافعان سر پل ذهاب را نداشتند و راهی جز عقب نشینی برای شان باقی نمانده بود. ارتش عراق به دومین ناکامی خود تن در داد و به طرف شهرک زراعی و سپس شهرک المهدی(عج) عقب نشست. اما قوای اسلام به این مقدار بسنده نکرده و درصدد بودند تا فاصله متجاوزین را با شهر بیشتر نمایند و لذا به نبرد ادامه داده و ارتش بعث برای سومین بار مجبور به عقب نشینی به سمت ارتفاعات قلاویز شد. ارتش عراق از محل ارتفاعات، مناطق مختلف شهر را زیر آتش سنگین توپخانه قرار دادند. رزمندگان اسلام با کمترین امکانات و بدون هیچ پشتوانه ای در شهرک المهدی (عج) یعنی درست در چند صدمتری دشمنی که از نظر نظامی به پیشرفته ترین سلاح ها و از نظر لجستیکی و تدارکات در اوج آمادگی رزمی به سر می برد، مستقر گردیده و پیشروی دشمن را سدکردند. نیروهای اشغالگر از روز چهارم تا دوازدهم مهرماه سال 59 چندین مرتبه به قصد تصرف و اشغال شهر سرپل ذهاب با پشتیبانی همه جانبه توپخانه و خمپاره انداز و نیروی هوایی اقدام به عملیات نظامی نمود، اما هر بار ایستادگی و پایمردی جانانه مدافعان شهر، آنان را وادار به پذیرش ناکامی و عقب نشینی کرد. مدافعان سرپل ذهاب در هفتم مهر ماه با حمایت نیروی هوایی و هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران حمله ای به منظور خارج نمودن ارتفاعات قراویز و همچنین حرکت به سوی قصرشیرین و آزاد سازی این شهر را آغاز کردند که به دلیل قرار گرفتن متجاوزان در نقاط استراتژیک وارتفاعات و همچنین در اختیار داشتن صدها تانک و نفربر و ده ها گردان پیاده، موفق به این کار نشدند.

علی رغم پایمردی و رشادتی که فرزندان برومند سر پل ذهاب در جلوگیری از سقوط شهرشان و همچنین عقب راندن دشمن به خرج دادند، اما نباید فراموش کنیم که هم از محور قلاویز و هم از ارتفاعات بازی دراز، شهر سرپل ذهاب و دشت های قلعه شاهین، به شیوه و پاطاق زیر دید و تیر مستقیم دشمن قرارگرفت و این موضوع تا زمان عقب نشینی آنان در خرداد ماه سال 61 ادامه یافت و خسارات فراوانی بر اماکن مسکونی، باغات و کشتزارهای مردم منطقه وارد آمد.

برای پی بردن به وضعیت بحرانی آن مقطع و میزان حملات و آتش پرحجم دشمن، یک نمونه گزارش روزنامه های بیستم مهر ماه سال 59 ذکر می شود. بر اساس این گزارش در هر دقیقه 15 گلوله توپ دشمن بر شهر سرپل ذهاب و حومه فرود می آید؛ یعنی در هر ساعت نه صد گلوله به سوی محله های مختلف شهر و اطراف آن شلیک گردیده است. آنان که در معرکه های آتش و خون حضور داشته اند نیک می دانند که انفجار نه صد توپ در یک ساعت یعنی چه و چه غوغا و آتشی برپا می کند. واقعاً دل شیر و مرد میدان می خواهد تا در این گونه آوردگاه ها که تیر و ترکش و دود و آتش زمین و آسمان را پوشانیده، محکم و استوار پایداری کرد؛ اما فرزندان این مرز و بوم با تکیه بر سلاح ایمان و شهادت، حتی توپ ها و تانک ها را نیز خسته و ناکارآمد نمودند. فشار نظامی و حملات توپخانه ای و بمباران ها چنان شدت یافت که ماندن غیر نظامیان در شهر سرپل ذهاب به هیچ وجه صلاح نبود و مردم خانه و کاشانه خود را رها نمودند و اموال آنان چه در منازل و چه مغازه ها بلاصاحب رها گردید و بسیاری از آنها طعمه حریق و انهدام ناشی از فرود توپ ها و بمب ها شد.

بچه های فداکار سرپل ذهاب به هنگام دفاع در روزهای آغازین جنگ و ماه ها و سال های بعد، کاملا در دشت باز قرار داشتند و دشمن در ارتفاعات موضع گرفته و مستقر بود. در چنین موقعیتی دفاع نمودن ایستادگی در برابر دشمن کاری بزرگ و مثال زدنی است که مدافعان سلحشور سرپل ذهاب (سپاه تیپ 3 ابوذر، نیروهای رزمنده مردمی، بچه های ژاندارمری) آن را به بهترین وجه ممکن انجام دادند و هرگز اجازه نفوذ دشمن به دژ دفاعی خویش را ندادند.

گروه های متعددی در روزهای اولیه جنگ در پادگان ابوذر شکل گرفتند و ضربات مکرری بر پیکر نیروهای بعثی وارد آوردند. از دشت ذهاب و کوره موش تا بان سیران و تنگ حاجیان و قراویز و ارتفاعات بازی دراز و افشارآباد (فتی افشار) تا ارتفاعات دانه خشک و... صحنه حضور رزمندگان گیلان غربی، سرپل ذهابی و قصر شیرینی و نبرد آنان با نیروهای دشمن بود. این مقاومت ها باعث گردید تا خطوط جبهه تثبیت و به مرور زمینه حملات برنامه ریزی شده رزمندگان جان بر کف فراهم گردد.

پادگان ابوذر شاهد بیشترین رشادت ها بود! زیرا خود از نزدیک شاهد تمام ماجرا ها بود. هنوز هم پادگان ابوذر با همان تن زخمی برقرار است و همچون نسلش غریب!

برای رفتن به پادگان ابوذر باید از تنگه مرصاد به سمت اسلام آباد رفت و از آنجا به کرند و پس از تنگه پاتاق، حدود بیست کیلومتر مانده به شهر سرپل ذهاب، به پادگان می رسی؛ هرچند که دیگر این روزها به پادگان شبیه نیست، بلکه بیشتر به بنایی زخمی می ماند که از گوشه گوشه آن مظلومیت می بارد.

پادگان ابوذر هنوز هم به مانند نسل واقعی جنگ در مظلومیت به سر می برد.


بمباران رزمندگان مستقر در این پادگان در تاریخ‌های ششم و هجدم اسفند سال 1363 که آماده اجرای عملیاتی در جنوب سومار بودند، ورق دیگری از تاریخ سراسر مظلومیت رزمندگان اسلام را ورق زد.


مقام معظم رهبری در سفر تاریخی خود به استان کرمانشاه در مهرماه سال 1390 و در اجتماع عظیم مردم کرمانشاه فرمودند: «دوران دفاع مقدس، آزمایش بزرگی برای این استان بود. جنگِ هشت ساله از این استان شروع شد و در این استان ختم شد. اولین حملات هوائی رژیم بعثی عراق به این استان و به شهرهای این استان - به همین دلیل  اسلام‌آباد و گیلانغرب و بقیه‌ی مناطق مرزی و اولین تجاوز مرزی به قصرشیرین در این استان بود.

هشت سال بعد هم باز جنگ در اینجا خاتمه پیدا کرد. آخرین حرکت دفاعی کشور ما و مردم عزیز ما در قضیه‌ی مرصاد، باز در این استان بود. یعنی سراسر این هشت سال، این استان در حال دفاع، در حال ایستادگی و شجاعت بود. قبل از شروع جنگ تحمیلی هم از اول انقلاب همین جور بود. یک ماه بعد از پیروزی انقلاب - یعنی در اسفند سال 57 - جوانهای کرمانشاهی بودند که رفتند تا از پادگان لشکر سنندج دفاع کنند؛ اولین گروه‌هائی که برای دفاع در مقابل ضد انقلاب بسیج شدند و راه افتادند رفتند، که بعضی از همانها جزو شهدای نام‌آور کرمانشاه‌اند.»

این عملیات قرار بود همزمان با عملیات «بدر» در جنوب انجام شود که به دلایلی منتفی شد. در روزهای اول جنگ شهید خلبان اکبر شیرودی و شهید پاسدار وصالی از تخلیه و سقوط این پادگان جلوگیری کردند. در حال حاضر تعدادی از ساختمان‌های این پادگان به حالت دست نخورده باقی مانده است که یکی از نقاط مورد بازدید کاروان های راهیان نور است.







نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی