شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

سلام خوش آمدید
آقای گرشاسبی دنبال چیه؟!
به نام خدا
  گرشاسبی -خبرنگار( از اقوام شهید):
درباره سبک زندگی شهید، ما اعتقاد داریم در واقع اون چیزی که باعث شهادت یک نفر میشه، تیر و ترکش و خمپاره و توپ نیست. اون سبک زندگی زیبایش که یک نفر خریدارش میشه و اونو میخره و به شهادت میرسه.

ما اومدیم سراغ سبک زندگی شهید مجید قمصری که ببینیم این شخص چطوری زندگی کرده که باعث شده بخرنش.

از کودکی شون شروع میکنیم و وارد جزئیات میشیم. از زادگاهشون بگید و اینکه در کدام محله به دنیا اومدن؟

محمود قمصری (برادر شهید): شهدا اصولا دو رو دارن. یک روی دنیوی دارن و یک روی اُخروی. روی دنیوی شون که معمولا همه ما مشاهده میکنیم، متوجه میشیم که چه سبکی دارن و زندگی شون چجوریه و ظاهر هم پیداست. یک روی اُخروی دارن که خیلی پنهانِ. البته این عقیده منه.

حق تعالی به اصطلاح پشتیبان و مراقبشونه و میدونه و تقویتی که میشن از طرف خداوند. چیزی که از خودشون ندارن. چرا که تمام قلب و وجودشون خدایی میشه. پس بنابراین خدا هم باهاشون معامله میکنه. از همون طفولیت مشخص میشه.

پس بنابراین مایی که روی دنیوی رو فقط داریم میبینیم خیلی سخته بتونیم شهدا رو درک کنیم. بسنجیم شهید رو که چی هست و چه چیزی باعث میشه که این اصلا تنها چیزی که براش مهم نباشه اون پوسته جامد دنیوی باشه و وصلِ به آخرت.

ما چیزایی که تو دنیا می بینیم میتونیم شرح بدیم به شهید و بگیم بله خصلتش این بوده و اینطوری کرده و به این نتیجه رسیده، این برداشت ظاهری ماست. از موقعی که مجید به دنیا اومد من 10 ساله بودم. ما 5 خواهر و برادر بودیم. 2 خواهر و 3 برادر. مادر من ناراحتی قلبی داشت و جوری بود که می گفتن اگه بخواد زایمان کنه احتمال مرگش هست. اما به لطف خدا بچه سالم به دنیا اومد. دکتر خشنود که مطبش واقع در میدان خراسان بود و دکتر خانوادگی ما بود به خاطر اینکه مادرم سادات بودن بهشون ارادت داشت. (نام مادرم: فخر السادات آقا سید محمدزواره)

فاطمه قمصری (مهری- خواهر شهید): زمانی که مادرم مجید رو باردار بود از همون اوایل دکتر گفته بود که ایشون نمیتونن زایمان کنن و حالا قسمت این بود که خدا این بچه رو به پدر و مادر ما هدیه کنه. از همون اوایل دکتر گفته بود که مادرمون باید استراحت مطلق باشه. شب چهارشنبه سوری (26/12/1342) مجید به دنیا اومد (در منزل به دنیا اومد). در خیابان حافظ کوچه قربانعلی اطراف میدان خراسان که خونه یک طبقه ای بود. (حدودا 78 متر) مجید فرزند آخر خانواده بود. مادرم 32 ساله بود که مجید رو به دنیا آورد. پدرم کفاش بود و در چهارراه گلوبندک کارگاه کفاشی داشت.

آقای گرشاسبی (خبرنگار): درباره نحوه زندگی و امرار معاشتون در واقع تو مقطعی که مجید بدنیا اومد توضیح بدید.

مصطفی قمصری (برادر شهید): شهید قمصری در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. پدرم در سن 10 سالگی پدر خودرشو از دست داده بود و از همون زمان هم مشغول کار کفاشی بود. تو بازار کفاش ها با شخصی مغازه شریکی داشت. (تو چهارراه گلوبندک و این مربوط به زمانی که مجید بدنیا اومده بود.

از لحاظ مالی هم در سطح متوسط بودیم. تنها سرگرمی پدرم حضور در هیات ها بود و صدای قشنگی هم داشت که با صوت قرآن میخوند. مادر من فرزند یک خانواده مومن بود که به پدرشون تو بازار لقب امام داده بودن و نوه ها و بچه ها آقا بزرگ صداش میکردن و پدرشون از تجار بنام بازار بود و تجارت گیوه و کفش داشت. مادر من فرزند پنجم خانواده بود.

مادرم مشکلی قلبی داشت و تحت نظر پزشک بود. همه خودشون رو برای مراسم چهارشنبه سوری آماده کرده بودن که مادرم دردشون گرفت و مجید متولد شد. بعد از تولد مجید، قلب مادرم مثل معجزه کاملا خوب شد.

فاطمه (خواهر شهید): مادر من سواد نداشت اما یک زن بسیار شجاع بود. هیچ بعید نبود که از اون مادر یه همجین فرزندی متولد بشه.

مصطفی (برادرشهید): دیگه ما از اون محل بعد از تولد مجید که 2 یا 3 ساله بود اومدیم. اول رفتیم خیابان صد دستگاه تو پیروزی یه خونه دو طبقه بود

محمود (برادر شهید): یه خاطره ای که از اون زمان مونده این بود که من کلاس ششم ایتدایی بودم و دبستان 25 شهریور واقع در خیابان پرستار پیروزی میرفتم، یه روزی که مدرسه تعطیل شد و من داشتم میومدم سمت خونه، از جلوی کارخانه فیلکو که بر خیابان پیروزی بود یه دفعه دیدم مادرم مجید رو بغل کرده و پای برهنه تو خیابان داشتن میدوئیدن و جلوی ماشینهارو میگرفتن و هیچ ماشینی هم نمی ایستاد که اینارو سوار کنه. منم کیف به دست خلاصه بدو بدو اومدم گفتم عزیز چی شده؟ گفت مجید نفت خورده (مجید 4 ساله بود) و داره می میره. منم رفتم وسط خیابان کیفمو گرفتم جلوم و صاف وایستادم. راننده گفت چیه بچه؟

گفتم داداشم داره می میره. مارو سوار کردن و بردن بیمارستان معیری واقع در خیابان بهارستان. معده شو رو شستشو دادن و دکتر گفت این نباید بخوابه. من تا 4 بعد از ظهر جلوی مجید شکلک در میاوردم و می پریدم بالا و پایین تا میرفت تو چرت یه دونه یواش میزدم تو صورتش که خوابش نبره. خلاصه تا 6 بعد از ظهر اونجا بودیم.

همونطور که من گفتم شهدا از بدو تولدشون انگار زندگیشون خاص و اصلا نمیشه مقایسه کرد. حتی شهدای دیگه هم مثل پسرخاله بنده (شهید رضا سنگتراشان، که رئیس کمیته مواد مخدر بود که با تیر زدنش) همین خصوصیات رو تا اندازه ای داشتن. در کل قدرت عجیبی خداوند به شهدا میده.

پدرم با اتوبوس از محل کارش تا منزل میومد، چون ما وسیله نقلیه نداشتیم، رفت و آمدمون با اتوبوس شرکت واحد بود. پدر ما به هیچ عنوان دست روی بچه هاش بلند نمی کرد. اصلا مارو تنبیه نمی کرد. اما مادرم مارو تنبیه میکرد. یه احترام خاصی بین ما و پدرمون بود . یه دفعه یادمه تو همون خیابان بی سیم که بود من کاری کردم که پدرم خیلی عصبانی شد. پدرم بزرگترین فحش و ناسزایی که میداد میگفت خجالتی، خجالت بکش.

گرشاسبی (خبرنگار): اذان و اقامه رو تو گوش مجید کی گفت؟

محمود (برادر شهید): پدرم گفت.

گرشاسبی (خبرنگار): از چه سنی مجید قرآن دست گرفت و ...؟

محمود (برادر شهید): از زمانی که مدرسه رفت. از زمانی که خودشو شناخت، رشد معنوی پیدا کرد.

گرشاسبی (خبرنگار): زمانی که مجید بچه بود چه چیزایی رو بیشتر دوست داشت؟ چه غذایی؟

محمود (برادر شهید): همه چی دوست داشت اما مرغ خیلی بیشتر دوست داشت. شیرینی خامه ای و بستنی هم از علاقه اش بود. سر کوچه مون یه مغازه بود که مجید ازش شانسی 1 قرونی میخرید.

گرشاسبی (خبرنگار): اسباب کشی هاتون به چه صورت بود؟

محمود (برادرشهید): با کامیون ثلاث بار دم صد دستگاه بود.

محمود (برادر شهید): مجید وقتی بچه بود عادت داشت 2 تا پستونک میذاشت تو دهنش. حدودا 2 یا 3 ساله بود که یه پستونک قرمز رنگ که تهش سوت داشت، ما باهاش شوخی میکردیم و در میاوردیم به همین خاطر همیشه 2 تا همراهش بود.

مصطفی (برادر شهید): زمانی که من و محمود و پدرمون صبح میگفتیم عزیز ما رفتیم سرکار، یک ساعت بعد مجید میگفت عزیز منم رفتم سرکار، بعد میومد تو کوچه بازی میگرد (حدودا 3 ساله بود) یه دفعه که همین کارو میکرد طبق روال همیشه، یک ساعت بعد مادرم میاد دنبالش که می بینه نیست. هر چی گشتن مجید رو پیدا نکردن. مادرم با ما تماس گرفت و ما اومدیم، واقعا همه مون کلافه شده بودیم. حدودا 4:30 بعد از ظهر بود که یه خانومی میاد رد شه می بینه دم خونه مون شلوغه، یکی از مشخصاتی که میگن راجع به مجید هم 2 تا پستونکش بوده. خانم میگه من یه همچین بچه ای رو تو سرآسیاب دیدم (سرآسیاب تا اینجا که ما بودیم حدودا 4 ایستگاه فاصله داشت) یکی از همسایه ها ماشین سوار شد و رفت دنبالش. مجید و یه دختر بچه و مادرش تو یه بستنی فروشی نشسته بودن و مادر داشت به این دو تا بستنی میداد. خلاصه که اونجا پیداش میکنن.

مجید از همون بچگیش با هم سن و سالهای خودش زیاد حال نمیکرد. همش با بزرگ تر از خودش بود. ولی بیشتر بازی هاش، برنامه هایش و نظراتش رو سعی میکرد با بزرگتر از خودش باشه، حتی مثلا به من یا محمود میگفت بیا کشتی بگیریم. واقعا هم تواناییشو داشت. رو همین حساب تو محل بهش میگفتن دایی کوچولو.

*مدرسه*

مصطفی (برادر شهید): مجید روز اول مدرسه خیلی خوشحال بود که مدرسه میرفت. خیلی خونگرم و اجتماعی بود و خیلی سریع هم دوست پیدا میکرد.

گرشاسبی (خبرنگار): درسش کاملا خوب بود. درس خون بود. تو خونه خیلی آقام بهش علاقه داشت و میگفت آقا برام قصه بگو و آقا ساعت ها براش قصه میگفت.

فاطمه (خواهر شهید): مجید با بچه خواهرم 4 ماه اختلاف سنی داشت. بچه خواهرم یه پسر ساده بود اما مجید خیلی دانا بود و تا این دو تا میرفتن تو کوچه بازی کنن اگه دعوا میشد هیچ کس جرات نداشت چیزی بگه زمانی که مجید بود. من و خواهرم با هم یه جا زندگی میکردیم (در زمان متاهلی) مادرم برای دختر خواهرم که 5 ساله بود و همسن و سال مجید و محمدرضا (پسر خواهرم) چادر دوخت، این دو تا گفتن ما هم چادر میخوایم. مادرم دو تا دیگه چادر برای مجید و محمدرضا دوخت.

مصطفی (برادر شهید): یه روز مادرم به همراه خواهرم و بچه ها میرن سر پیروزی که یه فروشگاه بزرگی بود. صندلی ارجی خریدن که یه صندلی کوچک فلزی بود که تا میشد. 3 تا خریدن برای مجید، محمدرضا و فرنوش (دختر خواهرم). تا زمانی که برسن خونه این 3 تا بچه هر چند قدم صندلی رو میذاشتن رو زمین می نشستن بعد دوباره با صندلی بلند می شدن و به راهشون ادامه میدادن. (قیمت صندلی ها دونه ای 5 تومان بود).

فاطمه (خواهر شهید): کلا من خیلی زحمت مجید رو کشیدم چون مادرم یکم مریض بود من مثل یه دایه بودم براش. مجید همیشه با من بود. مجید کشتی گیر بود. خیلی قوی بود. به خانواده و بزرگترها خیلی احترام میذاشت.

یه بار محمود اومد از مجید درس بپرسه (یکی از اشعار ادبیات فارسی) که شعر این بود:

کَرَم کن راهی به یک نیکبخت ....

که مجید این شعرو اشتباه تلفظ میکرد، کلمه کَرَم رو میخوند (کَر هستم).

مصطفی (برادر شهید): مجید وقتی بزرگ شده بود با هم کُشتی میگرفتیم. با اینکه مجید 7 سال از من کوچکتر بود و 10 سال از آقا محمود که 15، 16 ساله بود. میتونست تو کُشتی جفت مارو با هم بزنه (خاک کنه) و ما 2 تا حریفش نبودیم.

محمود (برادر شهید): اعتقاد قلبی که مجید به خداوند داشت خب خیلی مهم بود. یکی از خاطرات مجید این بود که اولا که 15، 16 ساله که بود مسجد انقلاب اسلامی کمیته بود و مجید رو به عنوان بازرس کَسَبه انتخابش کردن.

گرشاسبی (خبرنگار): مجید در بُهبُهه انقلاب کاری انجام میداده؟ یعنی اعلامیه پخش کنه، شعار بنویسه یا از این قبیل کارها؟

محمود (برادر شهید): نه به اون صورت، چون 15 ساله بود اون موقع ما خاطره ای از فعالیت سیاسی اون نداریم. شایدم داشته و ما نمی دونیم. ولی زمانی که انقلاب شد ایشون مَرد شد.

فاطمه (خواهر شهید): اون موقعی که تظاهرات بود، مجید 15، 16 ساله بود. عزیز خیلی حواسش به مجید بود و خیلی رو مجید حساس بود. عزیز پای مجید رو با کمربند می بست که مجید نره. بعدها که زمان جنگ شد و با عزیز حرف میزدیم که چرا الان اجازه میدی مجید بره جبهه اما اون زمان پاهاشو می بسته که نره تظاهرات؟ عزیز میگفت: من اون زمان پای مجید رو بستم برای حالا. برای حالا که بره جبهه. برای حالا من مجید رو نگه داشته بودم.

فاطمه (خواهر شهید): یه دفعه ما توی آپارتمان بودیم که دیدم همسرم (سید جواد رضوی) از بالا سریع اومد پایین و با یه آقایی دعوای لفظی کردن. بعد که اومدن داخل گفتم چی شد؟ (اون موقع ها یه شخصی بود، تو خیابون داد میزد و میگفت تیر بزنین اگه به هدف بخوره جایزه ببرید) مجید میره یه تیر میزنه قشنگ به هدف میخوره و جایزشو میگیره. تا 6 بار این کارو میکنه و به هدف میزنه. اون آقا شاکی میشه، کاسب بوده دیگه. میاد تفنگشو از دست مجید میگیره میگه برو بابا بچه تو نمی ذاری من کاسبی کنم. قیمت اون بازی یک قرون بود.

مصطفی (برادر شهید): پدرم متولد 1303 بودن (محمدقاسم ملاعبداله قمصری) و وفاتشون 26/05/1363

مادرم هم متولد 1310 و وفاتشون 19/08/1385. قبل از انقلاب یه دفعه داماد ما (آقای رضوی) پیکانی سورمه ای رنگ خریده بودن و دسته جمعی با خانواده رفتیم مشهد مقدس. وقتی که برگشتیم (ما تو آپارتمان زندگی میکردیم که تو دولت آباد، طبقه 4 بودیم. سال 1356). خواستیم بریم آپارتمان کلید نداشتیم، یه کلید میدونستیم که داخل آپارتمان هست. پدرم و محمود سرکار بودن نمیشد تا بازار بریم کلید بگیریم. کلی هم بار داشتیم. من یه شلنگ پیدا کردم به مجید گفتم رفتیم پشت بام. پشت ساختمان یه دریچه کوچکی مربوط به توالت بود. این دریچه تا خود زمین حدود 2 متر فاصله داشت. به مجید گفتم از این دریچه برو و کلید رو بیار. مجید بسیار شجاع بود. شلنگ رو بستم به کمر مجید از اونجا آویزونش کردم. هیچ دستگیره ای نداشت که دستشو تکیه گاه قرار بده، خلاصه درو برای ما باز کرد.

گرشاسبی (خبرنگار): در بُهبُهه انقلاب خاطره خاصی نبوده؟

مصطفی (برادر شهید) و زهرا رضوی (خواهرزاده شهید): چون مجید حریف مادرم نمیشد یعنی نمی تونست مادرم رو راضی کنه به تظاهرات بره، به بهونه مدرسه میزد بیرون از خونه (دبیرستان دهخدا تو بلوار ابوذر). مجید یه معلم ضد انقلاب داشت که به ناحق نمره بچه ها رو کم کرده بود و بچه هایی که انقلابی بودن رو خیلی اذیت میکرد که تجدید شدن بچه ها. مجید نصف شب رفت تو مدرسه و دَرِ دفتر رو با پیچ گوشتی باز کرد و نمره بچه ها رو درست کرد و بعد بچه ها اعتراض میزنن و معلم برگه هارو میارن که می بینن همه قبول شدن. مجید خیلی درسش خوب بود.

فاطمه (خواهر شهید): مجید 3 بار برام تعریف کرد که: زمان انقلاب که زمان مدرسه بود، ما که مدرسه نمی رفتیم، میرفتیم تظاهرات شعار میدادیم. که یکی از این شعارها این بود: تازگی ها شاه مسلمان شده، آب وضوش خون جوانان شده.

 گرشاسبی (خبرنگار): جزئیات زمان مدرسه رو بازگو کنید، چجوری لباس می پوشید؟

فاطمه (خواهر شهید): خیلی ساده لباس میپوشید.

مصطفی (برادر شهید): خیلی ساده بود و اصلا به پول جیبش نگاه نمی کرد.

فاطمه (خواهر شهید): یه دفعه آقام برای مجید کاپشن چرم قهوه ای خریده بود و عزیز کلی شاکی شد. مجید خیلی سر بچه ها رو گرم می کرد. زمانی که میومد خونه من، 2 تا بچه های من که 2 ساله و 3 ساله بودن، میریختن سر مجید اینقدر میزدن و کشتی میگرفتن. خیلی مجید رو دوست داشتن. مثلا عزیز میگفت ته مونده غذای بچه های سر سفره رو که مادراشون حتی نمی خوردن مجید میخورد. اصلا بد نمی دونست. میگفت اسراف میشه.

مصطفی (برادر شهید): زمانی که مجید از جبهه میومد 2 تا دخترای من و 2 تا دخترای محمودآقا میریختن سر مجید و ریش هاشو میکشیدن. مجیدم هیچی نمی گفت، میگفت بذار گناهام بریزه.

مجید معلم مخالفتی (ضد انقلابی) داشت که یک بار اومد بزنه تو صورت مجید، تا دستشو آورد بالا که بزنه مجید مچ دستشو گرفت و فشار داد. معلم دید که حریف مجید نمیشه ول کرد دیگه.

*خاطره زمان انقلاب*

زهرا رضوی (خواهرزاده شهید): اون موقع ما تو آپارتمان زندگی می کردیم و اون زمان گفتن که برای زخمی های زمان انقلاب هر کی تو خونشون دستمال، دوا گُلی و باند داره بیاره. آقای ریاحی طبقه اولی ما به من گفت بدو بدو بیاین برای کمک به زخمی ها و آقای ریاحی جلوی عزیز داشت میگفت که پارچه سفید و ... بیارید و جوری گفت که مجید هم در جریانِ که یه دفعه مجید اشاره کرد به آقای ریاحی و آقای ریاحی حرفشو قطع کرد و مصطفی و محمود هم بحث و عوض کردن.

گرشاسبی (خبرنگار): حالا میریم سراغ کمیته ...

مصطفی (برادر شهید): بعد از انقلاب هنوز مسئولین مملکت انتخاب نشده بودن، یک سازماندهی خاص باید میکردن برای مردم و گفتن که ما سریعا برای همه محل ها کمیته تشکیل بدیم.

چون هنوز انتخاباتی صورت نگرفته بود، کمیته ها مراکزشون در مساجد بود. هر کوچه ای یا محلی یه نماینده داشت. اون زمان آدرس ما بلوار ابوذر، نقشه دوم، کوچه هشتم شرقی بود. مجید 17 ساله بود و تاییدش کردن که نماینده اینجا بشه. ما یه هیأتی تو کوچه داشتیم که سال 54 تشکیل شده بود و مجید تو اون هیأت هم خیلی فعالیت داشت. هنوز جنگ تحمیلی شروع نشده بود و این قضیه برای سال قبل از جنگ بود. شرکت نفت اعتصاب کرده بود و نفت رو در اختیار مردم قرار نمی دادن و همه به مشکل برخورده بودن. این کارو کردن که انقلاب پیروز بشه و نفت رو مقدار کمی میرسوندن و مجید هم در رابطه با ارزاق محله و هم چنین نفت فعالیت داشت.

مصطفی (برادر شهید): یه زمانی مجید متوجه شد که قصاب محله مون گوشت رو احتکار میکنه و گوشت خوب رو به آشناهای خودش میده و به درد نخورها رو به مردم عادی.

مجید به 3 تا خانم پول میده و میگه برید از این قصابی سهمیه گوشت تون رو بخرید. کیلویی 16 تومان بود. وقتی خانم ها بر میگردن مجید گوشت اینارو میگیره و با یکی از افراد کمیته و با اون خانم ها میرن قصابی همون طرف و به اون کسی هم که گوشت خوب داده بود بهش میگه مُشمبای گوشت رو باز کن و با گوشت بقیه مقایسه میکنه. مجید با مجوز میره بازرسی اون قصابی. قصابه مجید رو از مغازه بیرون می کنه. مجید میره با دستگاه پلمپ میاد و مغازه این آقا رو پلمپ میکنن. اون آقا میره کمیته و بعد از 3 روز قول کتبی میده که دیگه خلاف نکنه. بعد پلمپ رو باز میکنن. مجید خیلی آدم توداری بود و هیچی بُروز نمیداد.

محمود (برادر شهید): حالا یه مسأله ای که بوی معنویت از همه جاش مشخص بود این بود که مجید 16، 17 ساله بود که عزیز مجید رو صدا کرد و بهش گفت بیا برو از آقای جمشیدی (سوپرمارکت محل) 5 زار ماست بگیر. مجید میره ماست رو میگیره و میاد و دوباره صدای عزیز در میاد. من اومدم پایین گفتم چی شده عزیز؟ گفت 5 زار بهش دادم رفته ماست آبکی به درد نخور خریده. من به مجید گفتم هیچ میدونی چیکار کردی؟ گناه بزرگی انجام دادی؟ دل مادرتو شکوندی و ناراحتش کردی؟ مجید رفت تو فکر. چند روزی من مجید رو ندیدم و دلم براش تنگ شده بود. اومدم به عزیز گفتم مجید رو چند روزِ ندیدم.....

بعد از ظهر رفتم بیرون دیدم مجید داره میاد و عینک آفتابی هم زده. اومد نزدیک و سلام کرد. گفتم این قِرتی بازی ها چیه؟ عینک دودی برای چی زدی به چشمات؟ خجالت نمی کشی؟

گفت داداش بذار رو چشمم باشه، بعدا برمیدارم. گفتم نخیر! همین الان باید برداری. تا برداشت دیدم تمام صورتش ورم کرده بود و کبود بود، به خاطر اینکه کبودی چشمش معلوم نشه این عینک رو زده بود. گفتم داداش چی شده؟ کی تو رو زده؟ گفت داداش کسی منو نزده. گفت اون روز یادته که گفتی دل عزیز رو شکوندی؟ من اون روز به خداوند گفتم خدایا همین جا، تو همین دنیا من جواب کارمو پس بدم. بعد از اون حرفم اومدم بیام خونه پام گیر کرد به تیزی پله و افتادم و صورتم اینجوری شد. دردم اومد اما خوشحال شدم.

محمود(برادر شهید): یه خاطره دیگه میگم که مادرم بعد از شهادت مجید برام تعریف کرد: مادرم گفت یه شب، نیمه های شب بود دیدم صدایی از تو زیر زمین میاد و دیدم مجید سرجاش نیست. رفتم دم زیر زمین دیدم مجید به سجده افتاده و نماز شب میخونه و عبادت میکنه. از همون نوجوانی نماز شب میخوند.

مصطفی (برادر شهید): مجید چند نفر از مجاهدین خلق رو دستگیر کرد و تحویل قانون داد. مجید دوستی داشت به اسم داوود توکلی که اونم بعد از مجید شهید شد. داوود یه موتور داشت. یه دفعه داوود و مجید وایستاده بودن تو بلوار ابوذر (در خیابان پیروزی-محل زندگی) می بینن 5 تا موتوری که مشخص بود مال گروهک ها بودن، اینا با سرعت میان رد میشن. مجید و داوود هم دنبال اینا میرن (اینا موتور یاماها داشتن) اونا با سرعت میرن مجید اینا هم پشت سرشون، به اولین موتور که میرسن مجید از عقب بلند میشه و میکوبه به کمر اون، خلاصه زد کنار موتور اول و تمام موتورها رو زدن ولی موتور اولی و دومی اومدن در برن که گیرشون انداختن. اونا 5 نفر و اینا 2 نفر. حسابی زدنشون، مردم جمع شدن (این قضیه برای قبل از جنگ بود)

مصطفی (برادر شهید): من و مجید با هم یه وانت خریدیم. یه وانت سبز رنگ مدل 52. این وانت یه هفته ای دست من بود. بعد از یک هفته خراب شد و اتاقشو عوض کردیم. این وانت خیلی کمک حالمون بود. بصورتی که مجید اینا سر پل دوم بلوار ابوذر پُست میدادن، مجید شبها این وانت رو برمیداشت و میرفتن با بچه ها گشت میزدن. گشتِ حفاظت. بعد که جنگ شروع میشه مجید از طرف بسیج میره آموزش میبینه. مجید از همون اول عضو بسیج میشه اما در لباس کمیته اوایلش. خودش یکی از پایه گذارهای بسیج بوده.

محمود (برادر شهید): داوود توکلی یک دانشجوی انقلابی بود. خیلی هم آدم توداری بود و خیلی با مجید صمیمی بود. یه روز با داوود وایستاده بودن که آماده بشن برای رفتن به جبهه. من بهش گفتم مجید آیا فکر کردین بعد از شماها که خوب های این جامعه هستین اگر برید و شهید بشید، کی گردوننده اینجاست؟ مجید لبخندی زد و گفت: داداش محمود این مملکت صاحب داره و تا موقعی که ما ایمان داشته باشیم که صاحب الامر (عج) خودش حواسش به این مملکت هست دیگه غصه خوردن بی فایده است.

گرشاسبی (خبرنگار): *خون شهدا نگهبان این انقلاب هست*

زمانی که جنگ شروع شد مردم شروع کردن از کشور دفاع کنن. مجیدم یکی از افرادی بود که از طریق مسجد انقلاب اسلامی معرفی شد، رفت آموزشی دید تو باغ شاه سابق که الان اسمش میدان حُر است. پدر من اجازه نمیداد و میگفت سِنِت کمه، اما بالاخره مجید رضایت گرفت و رفت آموزشی دید. 2 ماه آموزش رزمی دید و بعد از طریق پایگاه مالک اشتر واقع در خیابان خاوران به جبهه اعزام شد. قبل از اینکه دوره ببینه بلند شد رفت کردستان با گروه شهید چمران سال 59، که اونجا رزمنده ها گفتن بچه جون تو اینجا چیکار میکنی؟ یه مدتی اونجا بوده.

مصطفی (برادر شهید): شهید داوود توکلی شب سومِ مجید گریه میکرد و میگفت من باید حاج آقا مقدسی (پیش نماز مسجد انقلاب) رو ببینم. مجید قبل از شهادتش یه چیزی به من گفته بود که به کسی نگم. گفت مجید آقا امام زمان (عج) رو زیارت کرده بودن و ازشون پرسیده بودن که من کی شهید میشم؟

فاطمه (خواهر شهید): مجید 18، 19 ساله بود که در جبهه بود. به مادرم گفته بود عزیز شما 5 تا فرزند داری خب 4 تاشون رو که به سرانجام رسوندی، خواهشا یکی شون رو نذر کن که در راه خدا بدی. دلت راضی بشه که منو در راه خدا بدی. پدر مجید هم همیشه می گفت من طاقت شهادت مجید رو ندارم و چند ماه قبل از شهادت مجید پدرم از دنیا رفت.

مصطفی (برادر شهید): یه دفعه مجید از جبهه برگشته بود مرخصی. تو حیاط بود که می بینه از خونه همسایه بغلی صدای جیغ میاد. یه خانم داد میزد کمک کمک. مجید میره بالای دیوار میبینه کف حیاط خونه بغلی چاهش فرو ریخته. اینا یه تازه عروس داشتن که این عروش داشت میفتاد تو چاه و دستاش رو گذاشته بود تو دهنه چاه و همون جا گیر افتاده بود و کسی هم نبود. مجید از بالای دیوار خودشو پرت میکنه و میره اون خانم رو نجات میده.

فاطمه (خواهر شهید): مادر حسن نظام الملکی که از دوستان قدیمی ما هستن می گفتن یه بار رفته بودن خرید که مجید لوازم و خریدهام رو برداشت برد گذاشت خونمون.

محمود (برادر شهید): یه خاطره بسیار جالب از مرخصی اومدن مجید دارم اینه که: مجید از جبهه اومد مرخصی و رسید خونه، عزیز رو صدا زد و گفت عزیز یه صحبتی باهات دارم و اینه که بچه های جبهه، بچه های شهرستانن، حالا رسیدن تهران و برای شب جایی رو ندارن بخوابن و من تعارفشون کردم که بیان منزل ما. عزیز گفت بگو بیاین داخل.

مجید گفت اینا شام هم نخوردن. مجید رفت جلوی در گفت برادرا بفرمایید. آقا یه اتوبوس رزمنده بیش از 30، 40 نفر اومدن تو. خلاصه عزیز و همسایه ها عدس پلو درست کردن. بعد از اینکه غذا صرف شد، مجید گفت برادرا من یه مسأله ای رو میخوام خدمتتون عرض کنم، این غذایی که خوردین فاتحه داره و فاتحه اش برای پدرمه و گفت هر دونه برنج یه فاتحه داره.

یه دفعه تو جبهه مجید چون هیکلی بود با یه ماشین گشت با رزمنده ها داشتن میرفتن که بنزین تموم میکنن. ماشین میره تو پمپ بنزین (بنزین برای سپاه مجانی بوده) اما اون آقایی که تو پمپ بنزین کار میکرد و مسئول جایگاه بود میگفت باید برگه با مُهر فرمانده داشته باشن. خلاصه همه داشتن با اون آقا حرف میزدن و کَل کَل می کردن که مجید سرشو از پنجره میاره بیرون میگه چی شده؟ میگن برادر قمصری مُهر فرمانده میخوان. میگه خب اینو زودتر میگفتین من اینجا هستم که. اون آقا که مسئول بنزین بود میگه بنزین بزنید. بعد که بنزین میزنن مجید یه کاغذ برمیداره و دست میکنه تو جیبش یه مُهر کربلا در میاره و میذاره تو کاغذ، میگه اینم مُهر.

محمود (برادر شهید): مجید هر وقت از جبهه میومد اول زنگ بالارو میزد. یعنی طبقه ای که من زندگی میکردم و علامت زنگش هم دوتا پشت سر هم میزد. یه شب ساعت 12 شب زنگ زدن و من اومدم پایین و دیدم بچه های سپاه و بسیج اند. گفتن برادر قمصری مجروح شده و الان تو شیراز بستری. شما میاین شیراز؟

من گفتم باید با عزیز حرف بزنم. رفتم در خونه عزیز رو باز کردم وگفت چی شده؟ گفتم مجید مجروح شده و تو شیراز بستری. گفت فردا صبح میریم شیراز.

خلاصه که رفتیم شیراز و 3 روز اونجا موندیم. مجید بلند میشه و میگه من هیچیم نیست و حالم خوبه. موقع پانسمانش رفتم دیدم که یه تیر دوشکا خورده بود تو پاش. بعد همگی با هواپیمای C130 آوردمیش یکی از بیمارستان های تهران.

محمود- خاطره شیراز: خدمه بیمارستان اومدن پیش عزیز و گفتن بهت تبریک میگیم که پسرت یه نمونه است. پرستارا گفتن چند دفعه دیدیم که پسرت اصلا یه حالتی میشد که انگار اصلا تو این دنیا نیست. چه از نظر عبادت و چه از نظر ظاهری.

مجید که از اتاق عمل میاد بیرون دکتر و پرستارا میان بالاسرش. دکتر خواست معاینه اش کنه که مجید تو همون حالت بیهوشی میگه نمیخوام این دکتر منو معاینه کنه. میگن چرا؟ مجید میگه آخه تو نماز نمی خونی. بعد دکتر به پرستارا میگه برید بیرون. بعد به مجید میگه چرا آبروی منو بُردی؟ من خجالت کشیدم (دکتر اصلا آدم اعتقادی نبود)

مجید میگه خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) تشریف آوردن و گفتن که شما نمازتو بخون. چرا نماز نمی خونی؟

دیگه از اون روز به بعد، دکتر کلا نمازشو خوند.

مصطفی (برادر شهید): پایگاه مالک اشتر اصلا خبر نداشت که مجید مجروح شده. مجید بعد از اینکه حالش خوب میشه و دوره نقاحتشو میگذرونه برمیگرده اما نه از پایگاه مالک اشتر. مجید آموزش دیده بانی دیده بود. از اولش آرپیچی زن بوده.

مجید یه شماره 4 رقمی داشت و از تلفن عمومی زنگ میزد و هماهنگ میکردن و سریع میرفت که بهش FX میگفتن که گفت به ما دستور میدن که چیکار کنیم و چه ماموریتی داریم.

محمود (برادر شهید): ما یه وانت داشتیم که یه بار مجید آورد پشت مغازه من و میخواست بدنه ماشین رو رنگ کنه. از صبح اومد کارشو انجام داد. نزدیکای ظهر بود که خسته و مونده اومد گفت داداش محمود بیا ببین ماشین خوب شده یا نه؟ گفتم سرم شلوغه بذار برای بعد. گفت نه الان باید بیای.

خلاصه اومدم و از در کوچیک دیدم، گفتم آره آره خوب شده. بعد رفت یه میل گرد که جلوی در مغازه بود آورد زد تو سرِ من.

مصطفی (برادر شهید): مجید بعد از مجروح شدنش دیگه پایگاه مالک اشتر نرفت و من نمی دونم چجوری خودشو وصل کرد به تیپ 61 محرم که برای شهر مشهد بود.

مجید همیشه دوست داشت گمنام باشه، به همین خاطر توضیح نمیداد (بعد از شهادتش از پایگاه مالک اشتر برای ما نامه اومد که آقای مجید قمصری چرا نمیای دیگه برای اعزام؟ چون اونا نمی دونستن که مجید رفته بود تیپ 61 محرم)

یکی از خصوصیات بارزی که مجید داشت این بود که خیلی خونگرم بود و از روابط عمومی بسیار بالایی برخوردار بود.

خاطره مرخصی: عزیز یه حواله ماشین لباسشویی داشت که اینو باید میرفتن از ساختمان آلومینیوم تحویل میگرفتند. مجید وانت رو برمیاره و میرن برای تحویل لباسشویی. سوار آسانسور میشن که برن طبقه پنجم، تو آسانسور یه آقایی بوده که نزیدک مادرم بوده و مادرم میگه آقا برو اون ورتر. مَرده با عصبانیت میگه خب تو برو اون ورتر. مجید پشت سر اون آقا بوده و میزنه رو شونه اون آقا و میگه آقا شما چقدر عصبانی هستی؟ میگه نه من عصبانی نیستم. مجید دوباره میزنه رو شونه اون آقا و میگه شما چقدر عصبانی نیستی و میزنه زیر خنده و همه میخندن و شَر میخوابه.

مصطفی (برادر شهید): یه دفعه که مجید میاد مرخصی شب جمعه بود و با بچه های بسیج میرن بهشت زهرا. اون موقع پدر فوت شده بودن. یه نفر داشته خیرات میداده، اینا هم 6 نفر بودن. همه که برمیدارن یهو مجید میگه بچه ها فاتحشو برای پدر من یادتون نره بخونید، که همه میزنن زیر خنده.

فاطمه (خواهر شهید): رفته بویم سر خاک پدرم که یه خانواده ای اون ورتر داشتن شیر کاکائو میدادن تو زمستون. هر چی به مجید گقتم بردار، برنداشت. چون حجاب اون خانم کامل نبود برنداشت.

مصطفی (برادر شهید): پدرم همیشه میگفت من اصلا طاقت نمیارم اگه مجید شهید بشه. پدر و مادر من خیلی وقتا بهشت زهرا میرفتن. یه دفعه 5 شنبه میرن بهشت زهرا با خانم خاکی (همسایمون) با اتوبوس شرکت واحد میرن. میرن سر خاک شهید طالقانی و بعد پدرم میگه مثل اینکه قطعه 18 یه شهید آوردن. در صورتی که شهید نبوده. از بهشت زهرا که بر میگردن، تو باقرآباد پدرم به مادرم اشاره میکنه که حالم بده از اتوبوس پیاده بشیم. پیاده میشن یکم استراحت میکنن. بعد میگه یه وانت بگیریم که من پشت بشینم تا حالم خوب بشه. وانت میگیرن یه مقداری که میرن از شاه عبدالعظیم که میگذرن، پدرم حالش بد میشه و یهو سرش میفته بغل مادرم و پدرم به رحمت خدا رفتن و مجید اون زمان جبهه بود. به مجید اطلاع میدن که بیاد.

ما براش مراسم گرفتیم و خیلی هم با شکوه برگزار شد. صبح که میخواستیم بریم بهشت زهرا یهو خواهرم داد زد که مجید اومده. دوباره همه شیون و گریه کردن. مادرم کامل قضیه رو برای مجید تعریف کرد و مجید گفت با این مشخصاتی که شما دارید میگید که آقا شب جمعه فوت کردن و روز جمعه به خاک سپرده شدن، پس دیگه گریه کردنتون برای چیه؟

خیلی قوی بود و روحیه قوی ای داشت. به همه ما روحیه داد.

گرشاسبی (خبرنگار): شهادت مجید رو چجوری به شما خبر دادند؟

مصطفی (برادر شهید): مجید یکی از افرادی بود که مشابه نداشته توی دکل زدن. گفتن خیلی سرعت عملش زیاد بوده. دکل های 25، 30 متر. چند بار دیدم که مجید از بالای دکل خودشو مینداخته پایین چون میگفت اونا منو با دیدبانی دیدن و تیراندازی کردن، منم خودمو انداختم پایین.

روز شهادتش هم مجید داشته با دو نفر دیگه دکل میزده که اون دو نفر قطعاتو میدادن. یکی پایین دکل، یکی وسط دکل، مجید هم که بالا.

دشمن که اینو میبینه شروع میکنه توپ زدن. اینا هم داشتن با دوربین می دیدن. با توپ که میزنن، مجید از بالا میفته، وسطی هم مجروح میشه و پایینی هم سالم.

مجید که میفته ظاهرا موج انفجار توپ، رگ های اینو از داخل پاره کرده بوده. بدن سالم بود، اما از بینی و گوشش خون زده بود بیرون.

اونایی که داشتن با دوربین میدیدن سریع میرن میرسن به مجید و میارن به طرف پایگاه بهداشتشون. در حین مسیر تا پایگاه اول زنده بود، وقتی میرسن پایگاه دوم می بینن شهید شده.

۱-محمد عبدی  ۲- مرحوم حاج اکبر صابونچی  ۳- مرحوم مرتضی افشاری ۴- مرحوم محمد قاسم ملاعبدالله قمصری ۵- مرحوم شعبان سنگتراشان  ۶-سید مرتضی موسوی  ۷- علیرضا میرفیض  ۸- مرحوم حسین اکبرنجار
۹ -اکرم اکبرنجار ( اکرم محبی)  ۱۰ - افشاری  (دختر خاله ام)
۱۱ -اصغر صابونچی  ۱۲-عبدالله صابونچی ۱۳ -مهدی اکبرنجار ( مهدی محبی ) ۱۴ -شهید غلام رضا سنگتراشان  ۱۵ - افشاری (دختر خاله ام) ۱۶ -خودمم مجید ، آخرش شهید شدم ،دلتون بسوزه

سمت راست خودمم و سمت چپ محمد رضا خواهر زاده ام

سمت راست خودمم ، وسط محمد رضا خواهر زاده ام، سمت چپ مریم خواهر زاده ام ، کودک بغل مریم بنام زهرا سادات خواهر زاده ام و کودک دیگر هم سید جلال خواهر زادهام


من و عباس عبدی


https://bayanbox.ir/view/253851802268879236/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AC%DB%8C%D8%AF-%D9%82%D9%85%D8%B5%D8%B1%DB%8C.jpg

من وخواهر زاده ام


از راست خودمم مجید،داداشم مصطفی و پسر خاله شهیدم رضاسنگتراشان


اونموقع دیپلممون اندازه لیسانستون شایدم بیشتر قدر و منزلت داشت



تو مدرسه نامردا نمیخواستن من تو عکسشون باشم ولی کور خوندن




سید داود آیتی همرزم مجید- این نوع دکل معروف به جهادی بود که به صورت قطعات مثلثی شکل آماده میشد و در پشت خط مقدم در مناطق جنوب توسط دیدبانها و تا ارتفاع 20 متری نصب و توسط طناب مهار میشد.از همین نوع دکل تو فاو در حال نصب بودیم که ...


از راست شهید عباس دلاور- ؟ - خودمم - رضا چراغی - محمود ابوالقاسمی سال 1363 سومار

 

 فخر السادات آقا سید محمدزواره(عزیز خانم)

 




مرحوم محمد قاسم ملا عبدالله قمصری


 

مرحوم اقا سید محمد زاده پدر عزیز خانم(یکی از تجار معروف بازار بزرگ تهران بوده پسرانش نام خود را به گیوه چی تغییر دادند  به پدر بزرگم در زمان خودش امام میگفتند)


محمود و مصطفی


https://bayanbox.ir/view/3618087954023941220/WhatsApp-Image-2021-06-13-at-15.02.30.jpeg

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی