شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

شهید قمصری

یادبود دیدبان شهید مجید ملاعبدالله قمصری

سلام خوش آمدید
خاطرات کاظم اسپرهم
کاظم از دیدبانهای 63 خاتم(ص)بود تو عکس از سمت راست نفر چهارمه، یه خورده تپل بود ،دندون عقلش رو هم از دست داد ،نفر دوم عباس دلاور بچه کربلا بود تو جزیره مجنون شهید شد قبل من،ولی الان تو بهشت زهرا(س) همسایه هستیم
نفر پنجم هم دیدبان 63خاتم بود اونم شهید شد.

اتاقکی که در بالای تصویر  مشاهده میکنید دیدگاه شهید امین است بر روی مرتفع ترین نقطه از ارتفاعات بازی دراز در منطقه قصر شیرین و عکس مربوط به سال 1363 میباشد


عکس فوق مربوط به اثار باقیمانده از دیدگاه شهید امین  پس از 35 سال میباشد که در حال حاضر مسیر کوهپیمایی و ادای احترام به شهیدان دفاع مقدس توسط شهروندان قصر شیرین است

دندان عقل:

راوی:کاظم اسپرهم
روز نهم بود که در دیدگاه امین بودم در این مدت با شهید مجید قمصری ... و برادر جمالی آشنا شده و از وسعت دید دیدگاه و آرامش سنگر استراحت آن و عملیاتهایی که انجام داده بودیم بسیار راضی بودم و دلم می خواست مدتها در این دیدگاه بمانم .

 جمالی و اسپرهم درسنگر استراحت دیدگاه امین

عکاس :شهید مجیدقمصری


جمالی-کاظم اسپرهم

عکاس:شهید مجید قمصری

اما شب هشتم اتفاق عجیبی افتاد.بله کرمی که مدتها به جان دندان عقلم افتاده بود و کم کم آن را از درون خالی می کرد اولین گاز خود را از عصب اصلی دندان عقلم زد آنهم وقتی که سه نفری داشتیم آخرین لقمه های شام را زیر دندان مزه می کردیم . داد من که در آمد خنده های شهید قمصری و برادر جمالی هم بلند شد و شهید قمصری به جمالی با لهجه ی جعلی کرمانشاهی گفت جمالی جان مادرت حال کردی ؟ این تکیه کلام شیرین زبانی شهید قمصری بود جمالی هم با جدیت با همان لهجه ی واقعی کرمانشاهی گفت از چی حال کنم ؟!! گفت هان امشب من و تو تا صبح راحت می خوابیم و نگهبان بی نگهبان چون برادر کاظم خود بخود نگهبانی خواهد داد!! و هر دو زدند زیر خنده و من هم درد دندانم بیشتر شد و گفتم راست میگی برادر با این اوضاع فکر نمی کنم خواب به چشمم بیاد .

 

اما اونا مزاح می کردند چون زود به چاره جوئی برای تسکین درد دندانم افتادند و من هم که دیگر عقلم کار نمی کرد فقط دستم را محکم به فکم چسبانده و فشار می دادم. از حوله ی داغ گرفته تا روغن موتور و خمیر دندان هر چه شنیده و دیده بودن روی دندان من تجربه کردند ولی جواب نداد و افاقه نکرد . ناگهان برخلاف شبهای آرامی که بدون شلیک توپخانه گذرانیده بودیم و از گرفتن گرای چند آتش دهنه عاجزشده بودیم ، غرش توپخانه بود یا انفجار توپ هر سه ما را به دیدگاه کشاند .

هر از چند دقیقه آتش دهنه ای که غالبا سمت راست ما را نشانه رفته بود از جبهه ی مقابل ملاحظه می شد و بیش از شش هفت گرا و ثانیه ثبت کردیم نوع توپخانه هم برایمان معلوم نبود و اختلاف نظر داشتیم که البته بعد از بحث و مجادله به این نتیجه رسیدیم که آتشبار 152 است که از دو موضع با فاصله یک کیلو متراز هم اجرای آتش می کرد .دندان درد یادم رفته بود و آخرین معالجه ی برادران که تپاندن خمیر نان در سوراخ دندان و خفه کردن کرم بد نهاد بود موثر واقع شده بود و من هم آخرین پست نگهبانی بودم . معطل نکردم و رفتم خوابیدم و بعد از نماز صبح نوبت دیدگاهم بود و تا صبحانه هم که حدود ساعت 8 -9 صرف می شد اتفاق خاصی نیافتاد . قارا یاضی!!! سر صبحانه حواسم نبود و گاز محکمی به نان زدم و متوجه نشدم که آن خمیر کرم خفه کن از داخل دندان عقلم بیرون پریده و تکه ای از مربای هویج داخل شد و کرم هم که مربا دوست دارد زنده شد و به جان عصب دندانم افتاد حالا گاز نزن کی بزن دیگر تاب نیاوردم .

سمت چپ شهید قمصری

شهید قمصری گفت موتور را بردار و برو داخل شهر یکی از اون سه طبقه های نصفه که در ساحل رودخانه قرار گرفته اند بهداریه و قرص بگیر و آمپولی بزن والا هلاک می شوی و مارا هم نصفه جان می کنی . دمدمه های صبح اسفند ماهی بود و باران هم باریده بود . من هم تا اون موقع موتور تریل 125 سوار نشده بودم . تشکر کردم و نشستم و آرام با دنده یک از سرازیری بسیار تندی با بازی کردن با ترمزها و فرستان صلوات و خواندن آیت الکرسی به پائین سرازیر شدم راه کوهستانی خاکی که در اثر بارش باران شیارهای عمیق در آن افتاده بود و خشخاشی شده بود بعضی از شکافها در همان سرازیری اول و پیچ دوم به قدری عمیق بود که اگر در آنها می لغزیدم خودم و موتورم را یکجا قورت می داد و دیگر اثری از ما پیدا نمی کردند با وسواس تمام پیچ دوم را گذشتم که باد زد و چفیه ای که به فک و سرم محکم بسته بودم در اثر باد یا چرخاندن سرم شل شد و مجبور شدم یک دستم را به چفیه بگیرم در همین لحظه چرخ جلوی موتور داخل یکی از شیارها افتاد و خاک آن سست بود و جلوی موتور تا دسته داخل گل و شیار شد و منهم به سجده افتادم اما خدا رحم کرد که سرازیری در حدی نبود که منجر به معلق زدنم بشود .

حالا شده بود قوز بالا قوز موتور به اندازه من سنگین بود و زورم نمی رسید جلو موتور را از شیار در بیاورم از دید برادران هم دور شده بودم تقریبا در مسیر دره ای بودم که از هیچ کجا دید نداشت . بله چاره ای اندیشیده و موتور را رها کردم و بدون نیاز به راکب ایستاده بود ولی سرپائین ، اول چفیه را درست حسابی تکانده و محکم به فکم بستم راستش دردم یادم رفته بود دنبال سنگهای مناسب می گشتم مدتی طول کشید تا شیار را از قسمت چرخ جلوی موتور پر و سفت کردم بعد با زحمت کمی بیرون کشیده و روشن کرده و به مدد گاز بیرون آمدم سر و وضعی برایم نمانده بود و مثل کسی که در گل غلط زده باشد لباس و دست و صورت وکلاه همه گلی شده بود خواستم بالا برگردم عاقلانه نبود هر چند دردی احساس نمی کردم ولی بالاخره قطعاً ساعتی بعد این کرم بد نهاد بیدار می شدو......


باید این عارضه را علاج می کردم با احتیاط و وسواس زیاد سرازیر شده وبالاخره به کفی رسیدم و پس از گذراندن چند پیچ به پل قصر شیرین رسیدم همان پلی که زیرش ماهیهای بزرگ داشت ؟؟!!سمت خانه های سه طبقه نیمه ویران که مثل پنیر از وسط به عرض بریده شده بودند حرکت کردم سومین یا چهارمین خانه بهداری بود موتوررا که پارک کردم و وارد بهداری شدم سلام کردم دکتر !! که مرا دید فهمید اوضاع از چه قراراه گفت دندانت درد می کند چرا همه جاتو گل مالی کردی . جوابی نداشتم بدهم چفیه را بازکردم و گفت برادر معاینه ندارد من که دندانپزشک نیستم تازه لوازم و امکانات هم نداریم فقط ...گفتم بله منهم فقط اومدم یه مسکن نوالژینی چیزی بزنی و یک سری هم مسکن قوی بدهی تا بتوانم چند روزی سر کنم .

آقای دکتر نگاه دندانم نکرد گفت تا حالا چطوری طاقت آوردی ؟ گمانم می خواست از تجربیات من تجربه اندوزی کنه !! گفتم با خمیر نان دیشب کرمه رو خفه کرده بودم ولی ... اول دست کرد و یه چندتائی قرص سفید داد از همانکه در ارتش برای هر بیماری به خورد سربازا میدن بعد هم آمپول زد ولی نگفت چه آمپولیه فقط گفت یه روز دردتو کم می کنه ولی تا درد شروع نشده باید از این کپسولها بخوری خوشحال و راضی داشتم بر می گشتم که گفت راستی اگه روغن ترمزی چیزی هم داشتی خوب بود میخک هم خوبه بذاری داخل دندانت ولی من ندارم اگر نتیجه نگرفتی کپسولو باز کن و گردشو بریز داخل سوراخ دندانت و کمی از همان خمیر نان بذارو بچسبان روش و اگه....من راه افتاده بودم و گفت دندان عقل علاجی نداره باید بری دندان پزشک و بکشه همین.


فعلن دندانم ساکت بودو موتور هم داشتم و فیلم یاد هندوستان کرده بود چند درخت پرتقال و نارنج اومدنی سر راه دیده بودم پیش خودم گفتم دست خالی زشته اقلا چند تا از این میوه ها که روی شاخه درختان چشمک می زدند ببرم. نزدیک پل ایستادم و هرچه نگاه کردم میوه ها به قدری بالا بودند و من به قدری پائین که امکان نداشت دستم برسه بله اگر در دسترس بود که این همه رزمنده رهگذر چیکاره بودند که..به هر ترتیب چوبدستی یافتم و بر سر شاخه ها کوفتم و چهار پنج تا نارنج جمع کرده و داخل چفیه به کمرم بستم . مشکل بالا رفتن بسیار سخت تر از پائین آمدن بود ولی من رزمنده بودم باید روی چغری طبیعت را کم می کردم چند باری در سر پیچها نزدیک بود به خاطر خیس بودن زمین و ناهموار بودن آن ،با موتور و نارنجها به قعر دره برم . یکبار هم نزدیک بود از شدت شیب جاده و ماندن سنگ زیر چرخ جلو به پشت برگردم اما در این مواقع هیچکس بهتر از ابالفضل اردبیلیها نیست کافیه یه داد بزنی خودش همه چیزو حل می کنه .
هر طور بود به دیدگاه رسیدم برادرا که صدای موتور را شنیده بودند از دیدگاه پائین آمدند . شهید قمصری به لهجه ی جعلی کرمانشاهی گفت جمالی جان مادرت بهتر نشده ؟ رنگ و روش خوب نیست ؟ اونم تأیید کرد و من به جای هر توضیحی چفیه را از کمر باز کردم و گفتم سوغاتی هم آوردم راستی یک بسته قرص سردرد هم اضافه برای برادر جمالی آوردم . برادر جمالی نمیدانم به چه علت گاهی سردرد داشت به حدی که کلافه می شد و سرش را با دستانش می گرفت یا چفیه را محکم به سرش می بست .

اول دوستان خیال کردند پرتقاله خودم هم فکر می کردم دوتا از اونا پرتقال باشه ولی همه نارنج بودند و ترش تازه از روی عجله برگهای اونا رو هم با میوه ها چیده و آورده بودم که بعدها خیلی به دادم رسید.درد به کلی فراموش شده بود و تاشب رفتار عادی داشتم حتی ناهار راهم خوردم و حسابی خسته بودم و بعد از ظهر را خوابیدم . نیمه های شب هنوز ساعتی تا اذان مانده دندان درد بیدارم کرد و از درد به خودم می پیچیدم هر کاری از دستم بر می آمد کردم افاقه نکرد مسکن هم خوردم نشد برادر جمالی هم از دیدگاه پائین آمد و با من همدردی می کرد کنارم یکی از نارنجها افتاده بود و برگ آن برق می زد فکری به خاطرم رسید به جای گرد کپسول برگ نارنج را جویدم و خمیر کردم و با فشار داخل دندان کرمو کردم تلخی برگ به مذاق کرم خوش نیامد و طولی نکشید که بیهوش شد و من تا صبح به تنهائی در دیدگاه ماندم . در این فاصله برادر آیتی ماجرای دندان مرا از شهید قمصری شنیده بودو فردای آن روز که هنوز یک روز به پایان مأموریت ده روزه من در دیدگاه امین مانده بود، دیدبان جایگزین آورده بود .

تطبیق شهرک مهدی سرپل ذهاب


از دیدگاه که پائین آمدم اتفاقا نوبت مرخصی ام بود و برگه مرخصی هم حاضر بود و یک راست رفتم تهران و به محض رسیدن هم به دندان پزشک تجربی سر چهارراه مرتضوی سلسبیل که مردی ترک و قوی هیکل و قوی پنجه بود و با یک انبر انداختن دندان که سهله فک را هم پیاده می کرد ، مراجعه کردم اول گفت پسرم چرا دندانت عفونت کرده و سبزه اینها چیه از داخل دندانت بیرون میاد گفتم خمیر برگ نارنج زد زیر خنده و گفت شما ها هزار تا دندانپزشک را هم درس می دهید چند روزه ... و تا اومدم جواب بدم چند تا آمپول سری از هر طرف زد طولی نکشید که فک و صورتم از کار افتاد گفت بنشین وانبر را انداخت اشهدم را خواندم منو با انبر از جا کند ولی به دندان اثر نکردگفت انگار ریشه داره و بالاخره دندان عقلم را سه تیکه مانند سنگبریها برید و بعد از حدود دو ساعت دندان عقلم را کشید . حالا من بودم و مرخصی هفت روزه.... 

 


زهر چشم از کماندوهای فوتبالیست :

راوی:کاظم اسپرهم
در اسفند ماه سال 1363 هوای قصر شیرین گاهی بارانی و ابری و گاهی هم نیمه ابری و آفتابی است اما غالبا صبح تا ساعت 9 بخار آب ناشی از تابش آفتاب به زمین باران خورده یا گرد و غبار محلی از یک سو و بخارات ناشی از رودخانه واقع در حد فاصل دید ما با عقبه دشمن از سوی دیگر امکان چشم چرانی نمیداد با این حال حسب وظیفه پشت دوربین بودیم مگر در هوای بارانی که به استراحت در سنگر و گپ و گفت یا خواندن قرآن و دعا و کتاب می گذراندیم اما دمای هوا بسیار عالی و بهاری و دلچسب بود .

دیدگاه امین

یکی از روزها که شب بارانی را گذرانده بود ساعت از 9 گذشته بود و من پشت دوربین منطقه بخار گرفته را دنبال سوزنی در کاه می گشتم ناگهان بخارات و گرد و خاک خوابید و هوا به حدی شفاف شد که از ذوق و شوق رفقا را خبر کردم . دوربین از پشت ذوزنقه ای که تپه ای دقیقا روبروی دیدگاه بود و سنگرهای تانک و تیربار متعددی روی آن و کمی هم مشرف به شهر قصر شیرین بود رد شد و ناگهان چشمم به منظره ای بسیار غریب افتاد ! چه می دیدم ؟

زمین فوتبال که کماندوهای بعثی حدود ده دوازده نفر با عرقگیر در حال بازی فوتبال بودند لازم به ذکر است که این واقعه روز بعد از عملیات روی بچه های کمیته ای المهدی بود و هنوز ناراحتی شهید و زخمی شدن برادران کمیته ای در دل بود یک کماندو دیگر هم پیراهنش را شسته بود و روی سیم خاردار در حال چلاندن بود تا روی سیم خاردار پهن کند و البته لباسهای دیگری هم پهن کرده بود .

چرا می گویم کماندو ؟ چون اولا این نیروها با نیروهای قبلی که لباسهای خاکی داشتند فرق داشتند اینها یه هوا گنده تر بودند در ثانی شلوارهای پلنگی کماندوئی پوشیده بودندبنا براین به نظر می رسید این نیروها جایگزین نیروهای ریقوی قبلی شده بودند و خوب ما اول ورود چشم زهری ازشون روز قبل گرفته بودیم . شاید هم برای عادی سازی و روحیه دادن به نیروها اول صبح که هوای بعد از باران دید را از بین می برد و محدود می کند و شاید هم به خیال اینکه در پشت تپه در دید دیدگاهها نیستند با این آرامش فوتبال بازی می کردند.
درنگ نکردیم و رفقا با سرعت خودشان را رساندند و اوضاع را که دیدند برای عملیات مصمم شدیم تا انتقام تلفات دیروز را هم بگیریم و ضرب شستی هم به این کماندوها بدهیم تا بفهمند که در این جبهه اشراف دید و تیر داریم و جای عرض اندام ندارند و نباید با این بی پروائی از سنگرشون خارج شوند .


برادر جمالی رفت و آتشبار 105 ارتش را به گوش کرد انصافاً سرعت عمل و دقت این آتشبار بسیار عالی بود به جمالی گفتم بگو همه ی قبضه ها با هم آماده شوند چون نزدیک یکی از ثبتیها بود و کافی بود یا پانصد به چپ و سیصد اضاف ببریم روی هدف .

 

ظرف چند دقیقه همه ی قبضه ها آماده اجرا بودند و به آنهم اکتفا نشد و برادر قمصری درخواست اجرا از آتشبار دیگری کرد البته ثبتی هم مال او بود ولی هر دیدبان با هر آتشبار که ثبتی می گرفت به یگانهای دیگر هم تعمیم می دادیم تا ثبتیها مشترک باشد چون در تیر رس مشترک یگانها بودند.

مشورت کردیم اول قرار شد قبضه 1 که تصحیحات را اعمال کرد و زد اگر به هدف خورد باقی را هم الله اکبر بدهیم باز هم با هم دقت کردیم روی ثبتی و تصحیحات و برادر قمصری خودش پشت دوربین آمد البته من و برادر جمالی هم با دوربین دستی به وضوح می دیدم . آتشبار درخواستی برادر قمصری هم اعلام آمادگی کرد و تصحیحات را هم اعمال کرده بود منتها برادر قمصری تصحیحات آن را دویست تا بیشتر داده بود هفتصد به چپ سیصد به راست چون می گفت اگر فرار کردند با این تصحیحات می توانیم تلفات بیشتر بگیریم همه چیز آماده بود و شهید قمصری گفت  همه ی قبضه ها با هم بزنند هرچهبادا باد

 برادر جمالی ما رمیت اذ رمیت را گفت هر دو آتشبار با هم شش یا هفت گلوله شلیک کردند و اولین گلوله درست چند متری کماندوئی که حالا لباس زیر و و عرقگیر و پیراهنش را شسته و داشت آخرین قطعه را روی سیم خاردار پهن می کرد فرود آمد و درجا خونش به عرقگیر شسته و آویزان شده پاشید و تقریبا همه ی توپهای شلیک شده در موضع هدف و داخل یا اطراف زمین فوتبال خورد . تقریبا کسی از زمین فوتبال سالم نمانده بود و چندین نفر که قطعا در جا به درک واصل شده بودند دقیقا خون روی عرقگیرهای سفید آنها معلوم بود ریخته بودند روی زمین و تازه ما گوشه سمت چپ را که پشت تپه می رفت نمی دیدیم و اونجا هم دو گلوله آتشبار گروه 61 فرود آمده بود .

غوغائی شد و کماندوها ریختند برای بردن کشته ها و مجروح ها و ما دیگر سهمیه گلوله نداشتیم و از ادامه ی اجرای آتش خودداری کردیم و فقط نظاره گر خفت و خواری کماندوهای پر توقع و قلدر بعثی بودیم . بلا فاصله پس از عملیات ادوات و توپخانه دشمن شروع به کار کرد و چند گلوله توپ هم به موضع کمیته ای ها خورد چون گمان می کردند آنها دید دارند ولی کمیته ای ها هم کمی از خط الرأس عقب آمده و در پشت تپه سنگر کنده بودند و البته برای اولین باز دو یا سه گلوله توپ هم به پائین دیدگاه اصابت کرد .

هم انتقام برادران کمیته ای را گرفته بودیم و هم عملیات بسیار دقیقی را اجرا کرده بودیم و راضی و خوشحال برای خوردن ناهار به سنگر استراحت رفتیم . از آن به بعد دیگر کسی از بعثیها جرأت خود نمائی نداشت. خداوند روح شهید قمصری را قرین رحمت خاصه نماید .

شهید مجیدقمصری نفر جلو

ردیف دوم از راست: گلشن- شادلو - آیتی - علائی

ردیف آخر:سمت چپ یاسینی



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی